با مکث پیشونیش رو از پیشونی پسر سادهلوح مقابلش جدا کرد و قدمی به عقب برداشت؛ نگاه کشیده و بیحسش به مردمکهای لرزون چشمهای گردش خیره شد و سرش رو کمی به سمت چپ کج کرد.به هیچ وجه انتظار شنیدن اون جملهی سه کلمهای رو از زبون جونگکوک نداشت و از احساسی که بلافاصله بعد از شنیدنش درون قلبش جریان پیدا کرده بود، اصلاً خوشش نیومد؛ حسی مثل راه رفتن یک مورچهی کوچیک روی پوستش و یا شبیه به فرو رفتن انبوهی از سوزنها به درون ماهیچهی در حال تپیدنش، همونقدر دردناک و همونقدر اعصاب خرد کن!
- تو همیشه اینقدر زود به بقیه اعتماد میکنی؟ چرا به همین سادگی اجازهی دوست داشتنت رو به من میدی جونگکوک؟ تو حتی من رو نمیشناسی.
جونگکوک گیج چشمهای گردش رو گردتر کرد و با مکث کوتاهی شونههاش رو به معنای ندونستن بالا انداخت؛ خودش هم از دلیل اینکه چرا اون جملهی کذایی رو به زبون آورده مطمئن نبود و احساس پشیمونی میکرد، ولی درحقیقت انتظار نداشت که تهیونگ بعد از شنیدن حرفهای صادقانهش اونطوری باهاش برخورد کنه و با نگاه مملوء از جدیتش قلبش رو به درد بیاره.
- خب... تو یه فرشتهای و مطمئناً نمیتونی خطری برای من داشته باشی، مگه نه؟
تردید و شک در بندبند کلماتش موج میزد و لرزش مردمکهای چشمش هر لحظه بیشتر میشد؛ قلبش از جوابی که تهیونگ قرار بود بهش بده میترسید، اگه در مورد اون مرد اشتباه فکر کرده باشه چی؟
- کی گفته که فرشتهها نمیتونن ترسناک باشن؟ احمق نباش و فاصلهات رو با من حفظ کن جئون، چون نزدیکی زیاد به من فقط خودت رو عذاب میده.
کلافه دستی به پیشونیش کشید و پشیمون از اینکه چنین بحث مزخرفی رو باز کرده بود در دل مشغول سرزنش کردن خودش شد؛ وظیفهی اون فقط پس گرفتن گویهای جاودانگیش و برگشتن به زندگی سابقش بود، نه بیشتر و نه کمتر!
- هر جور مایلی آقای کیم، اگه میخوای نسبت بهت بیتوجه باشم دیگه به من نزدیک نشو... فهمیدی
مملوء از حرص سرش داد کشید و خواست از شبستان خارج بشه؛ اما با اسیر شدن مچ دستش بین انگشتهای بلند و کشیدهی اون فرشتهی نچسب و بداخلاق پاهاش از حرکت ایستاد.
- دیگه چی از جونم میخوای؟ ولم کن، باید برم به کارهام...
با گره خوردن نگاهش به نگاه تیره و شفاف تهیونگ کلمات بین حنجرهش گم شد؛ تکون خوردن لبهای اون مرد رو میدید، ولی توان شنیدن صداش رو نداشت.تصویری که درون نگاه تهیونگ در حال نمایش بود، به قدری وحشتناک و غیرقابل باور به نظر میرسید که چشمهاش لبالب از اشک پر شد و ریههاش برای چند ثانیه نفس کشیدن رو از یاد برد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Blue Balls
Fiksi Penggemarحدود بیست سال پیش خدای مسیح در ازای گرفتن جون پدر و مادر جونگکوک، برای بهبود بخشیدن به زندگیش گویهای جاودانگی رو به چشمهاش هدیه داد. اما هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد که در آینده پاپ پیر واتیکان و یکی از فرشتههای طرد شدهی خودش برای به دست آوردن گو...