دهم آوریل سال 1990 میلادی/ رم-واتیکان
هنوز هم تردید درون تکتک سلولهای بدنش موج میزد و قلبش با آخرین نفسهایی که براش باقی مونده بود، میخواست از تصمیمی که گرفته بود منصرفش کنه. ولی با گره خوردن چشمهاش به نگاه سرد و مملوء از جدیت پدرش افکار آشفتهی درون ذهنش رو به سرعت کنار گذاشت و بعد از کشیدن نفسی عمیق در حالی که سعی میکرد تودهی دردناک توی گلوش رو قورت بده، با یک قدم کوتاه رو به روی پاپ اعظم واتیکان ایستاد.
پاپ اعظم با ردای سفید رنگی که به تن داشت جام شراب مقدس که از قبل آماده شده بود رو به سمتش گرفت و با لبخند سردی که حسی مثل ترس رو به قلبش تزریق میکرد، چهرهی مضطربش رو از نظر گذروند. عرق سردی که در اثر نگاه سنگین پاپ روی پیشونیش نشسته بود، خبر از آشوب درونش میداد و قلبش از الان داشت به خاطر اتفاقی که تا چند لحظهی دیگه قرار بود بیفته توی آتیشی که نتیجهی تصمیم خودش بود خاکستر میشد؛ آشفته با دستهای لرزونش جام رو گرفت و سرش رو پایین انداخت تا از نگاه کردن به دو گوی سیاه رنگ درون چشمهای مرد مقابلش فرار کنه.پاپ اعظم که خیلی وقت بود رویای همچین روزی رو توی خوابهاش میدید، بدون مکث دستش رو روی سر پسر مطیع رو به روش گذاشت و با صدای رسا و بلندی شروع به حرف زدن کرد.
- مارک جئون، فرزند خاصّهی مسیح نیرویی که به تو اعطا میکنم رو دریافت کن تا در کلیسا برای زندهها و مردهها به نام پدر، پسر و روح القدس شفاعت کنی.
باز هم بدون حرف جام شراب توی دستش رو سر کشید و ترجیح داد که به جمعیت پست و پلید پشت سرش نگاه نکنه؛ دیدن چهرهی یخزدهی پدرش و برق حسادت درون نگاه کشیشهای دیگه روح پاک و دست نخوردهش رو به درد میآورد و باعث میشد دلش بخواد همین حالا با تمام توانش از این شهر و آدمهای ترسناکش فرار کنه. این اولین بار بود که پاپ اعظم یک فرد رو فرزند خاصّهی مسیح مورد خطاب قرار میداد و شخصاً اون رو به مقام کشیشی منصوب میکرد برای همین از ابتدای راه تعداد زیادی از دوستانش رو به خاطر قلبهای حسود و روح تاریکشون از دست داده بود و دیگه حتی یک نفر رو هم نداشت تا با وجودش کمی زخم عمیق روی قلبش رو التیام ببخشه.با قرار گرفتن ردای کشیشی روی شونههاش از فکر زندگی رقتانگیزش بیرون اومد و با نگاهی که رگههایی از رنج و اجبار درونش موج میزد، به چهرهی پاپ اعظم خیره شد؛ توی چشمهاش هیچ حسی دیده نمیشد ولی پسر جوان میدونست که نقشهی اون مرد از روز اولی که اون رو کنار پدرش دید همین بود، اون مرد از همون موقع میخواست از پسر برای خودش یک خدمتگذار وفادار بسازه و پدر ساده لوحش با بیفکری تمام این اجازه رو بهش داده بود.
- بهت افتخار میکنم مارک، از امروز دیگه میتونی یکی از خدمتگذاران واقعی خدای مسیح باشی.
YOU ARE READING
Blue Balls
Fanfictionحدود بیست سال پیش خدای مسیح در ازای گرفتن جون پدر و مادر جونگکوک، برای بهبود بخشیدن به زندگیش گویهای جاودانگی رو به چشمهاش هدیه داد. اما هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد که در آینده پاپ پیر واتیکان و یکی از فرشتههای طرد شدهی خودش برای به دست آوردن گو...