جونگکوک با دیدن چهرهی مات و مبهوت برادرش به سرعت روی تخت نشست و با ذهنی که فرشتهی مقابلش رو کاملاً از یاد برده بود پاهاش رو محکم بست، ولی لحظاتی بعد با پیچیدن صدای آخ آروم تهیونگ درون فضای خالی اتاق ابروهاش بالا پرید و دستهاش ترسیده مشت شد.تهیونگ کلافه از فشاری که زانوهای جونگکوک به شونههاش وارد میکرد، مملوء از حرص سرش رو به سمت سوکجین برگردوند و منحنی صاف لبهاش رو به پوزخندی تمسخرآمیز آغشته کرد.
- من، جونگکوک و تخت... به نظر خودت بین این سه تا چیز چه خبری میتونه باشه؟
سوکجین با ناباوری سرش رو به چپ و راست تکون داد و ناخواسته چند قدم به عقب برداشت. با اینکه در طول پونزده سال زندگیش با جونگکوک ته قلبش همیشه ازش نفرت داشت و این وضعیت مطمئناً به نفعش بود؛ اما علارغم تمام اینها نمیتونست باور کنه که قلب برادرش به چنین گناه نابخشودنیای آلوده شده و جسمش رو به دستهای ناپاک یک مرد سپرده.
- تو با خودت چیکار کردی مارک؟ این گناهه، میفهمی؟ به عنوان فرزند خاصّهی مسیح چطور تونستی قلبت رو به چنین گناه بزرگی آلوده کنی؟ چطور؟
جونگکوک با داد آخر برادرش که کمی نگرانی هم درونش موج میزد، شونههاش به سمت بالا پرید و نگاه ترسیده و غمگینش چهرهی پیروزمندانه و لبخند روی لبهای مرد مقابلش رو هدف گرفت.
لبخند تهیونگ به محض دیدن گویهای آبی رنگی که به طرز دردناکی درون نگاه پسر کوچیکتر میدرخشیدن، از روی لبهاش محو شد و با دردی که خیلی ناگهانی قلبش رو درون مشتهاش فشار داد بیاختیار قطره اشکی از کاسهی پوچ و خالی نگاهش روی صورت رنگ پریدهش سقوط کرد. حرفهای پاپ اعظم مدام روی مغزش رژه میرفت و درد درون قلبش هر ثانیه بیشتر میشد، اون علناً داشت همراه اون پسر درد میکشید و اون لحظه کاری جز لعنت فرستادن به جونگکوک و خدای بیرحمش از دستش برنمیاومد.
" نقطه ضعفت رو از مارک پس بگیر فرشته کیم، وگرنه باید مثل تمام بیست سال گذشته با گریههای اون پسر گریه کنی و با خندههاش بخندی... به خودت بیا، تا کی میخوای به عنوان یک بازیچه زندگی کنی؟"
- لطفاً آروم باش جونگکوک؛ نیازی نیست احساس ناراحتی کنی و به خودت فشار بیاری، من فقط یه شوخی با برادرت کردم و خودم الان اشتباهم رو درست میکنم.
بعد از تموم کردن جملهش دوباره سرش رو به سمت سوکجین برگردوند و با نگاه کشیده و نافذش به عمق چشمهای کلافهش خیره شد.
- روی حرفهای من تمرکز کن سوکجین، تو تازه وارد این اتاق شدی و من رو هم ندیدی.
جونگکوک متعجب به جای خالی مردی که بعد از زدن حرفش در کسری از ثانیه جلوی چشمهای خودش ناپدید شده بود نگاه کرد و گیج آب دهانش رو از گلوی خشکیدهش پایین فرستاد، الان دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟
YOU ARE READING
Blue Balls
Fanfictionحدود بیست سال پیش خدای مسیح در ازای گرفتن جون پدر و مادر جونگکوک، برای بهبود بخشیدن به زندگیش گویهای جاودانگی رو به چشمهاش هدیه داد. اما هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد که در آینده پاپ پیر واتیکان و یکی از فرشتههای طرد شدهی خودش برای به دست آوردن گو...