- همهجای شهر رو زیرورو کردیم پاپ اعظم؛ اما نتونستیم هیچ اثری از کشیش مارک پیدا کنیم، اینطور که معلومه اون از واتیکان خارج شده.
پاپ اعظم با عصبانیتی که دیگه بههیچوجه قادر به کنترل کردنش نبود؛ عصای درون دستش رو روی زمین انداخت و یقهی لباس کاردینال کیم رو بین مشتهاش گرفت.
- چرا داری چرتوپرت میگی؟ اون پسر بدون اجازهی من حق نداره پاش رو از واتیکان بیرون بذاره، برو پیداش کن... اگه باز هم بدون مارک برگردی با دستهای خودم میکشمت کاردینال کیم.
کلافه یقهی نامجون رو رها کرد و بعد از برداشتن عصای مخصوصش از روی زمین، بهسمت محراب قدم برداشت تا با فرشته کیم حرف بزنه؛ اون مرد حتماً میتونست مارک رو از هر جایی که رفته پیدا کنه و به کلیسا برگردونه.
- فرشته کیم؟ تو کجایی فرشته کیم؟ مارک گم شده و نمیتونیم هیچجای واتیکان پیداش کنیم، شنیدی؟ باید همین الان با هم حرف بزنیم... فرشته کیم؟
.
.
.
." فرشته کیم؟ تو کجایی فرشته کیم؟ مارک گم شده و نمیتونیم هیچجای واتیکان پیداش کنیم، شنیدی؟ باید همین الان با هم حرف بزنیم... فرشته کیم؟"
با پیچیدن صدای فریاد بلند و مملوء از حرص پاپ اعظم درون گوشهاش، کلافه پلکهاش رو روی هم گذاشت و برای اینکه بتونه ذهنش رو از اون شهر نفرینشده بیرون بکشه با گذاشتن دستهاش پشتسر و کمر جونگکوک طی حرکت ناگهانیای جاهاشون رو با هم عوض کرد.
جونگکوک که بههیچوجه انتظار چنین عکسالعملی رو از اون فرشتهی بهظاهر معصوم نداشت؛ دستهاش مضطرب به پایین کتش چنگ انداخت و چشمهاش بهخاطر هیجانی که درون رگهاش درحال جریان بود، برق زد.
- داری چیکار میکنی ته؟
تهیونگ که هنوز هم صدای فریادهای پاپ اعظم به صورت متوالی درون گوشهاش تکرار میشد؛ بیقرار پیشونیش رو به پیشونی پسر کوچیکتر تکیه داد و عاجزانه عطر دوستداشتنی بدنش رو عمیق نفس کشید.
- مگه این همون اتفاقی نبود که تو میخواستی بیفته کوک؟ لطفاً اجازه بده با صدات آروم بشم، بذار تا خودِ صبح صدات رو بشنوم... خواهش میکنم.
منتظر نموند تا جواب مثبت جونگکوک رو بشنوه و با نگاهی که خواستار چیزی جز آرامش نبود به آرومی از روی بدنش بلند شد. پسر کوچیکتر با نگاه براق و کنجکاوش تکتک حرکات تهیونگ رو دنبال میکرد و قفسهی سینهاش از شدت هیجان بهسرعت بالا و پایین میرفت.
تهیونگ به آرومی پای چپ جونگکوک رو روی شونهاش گذاشت و بوسهی خیس و ملایمی رو روی مچش زد؛ میتونست لرزش خفیف جسم اون پسر و ناباوری توی چشمهاش رو ببینه، اما بدون اینکه اهمیتی بهش بده مسیر بوسههاش رو بهسمت بالا ادامه داد و با دست آزادش پای راستش رو نوازش کرد.
YOU ARE READING
Blue Balls
Fanfictionحدود بیست سال پیش خدای مسیح در ازای گرفتن جون پدر و مادر جونگکوک، برای بهبود بخشیدن به زندگیش گویهای جاودانگی رو به چشمهاش هدیه داد. اما هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد که در آینده پاپ پیر واتیکان و یکی از فرشتههای طرد شدهی خودش برای به دست آوردن گو...