پنج سال بعد از جنگ هاگوارتز[July,2003]
- منشی یه دکتر؟ جدی؟
با ناباوری لب زد و روی کاناپه جابه جا شد و چهارزانو نشست.
کلمه ی ' دکتر' توی گوشش زنگ خورد و صحنه هایی از گذشته براش تداعی شد.[- دکتر ماگلا؟ تو؟
دستشو رویپیشونی پسر موطلایی گذاشت و با صدای نه چندانبلندی گفت
- تب که نداری. شاید طلسم شدی؟ ها؟
پسرک موطلایی دستشو دور کمر دوست پسرش انداخت و اونو به آغوش کشید
-هری...من میفهمم چی دارم میگم. نه تب دارم و نه طلسم شدم. من دیگه نمیتونم اینجا بمونم..]ولی نذاشت اون افکار بیشتر پیش برن و جلوشونو گرفت.
-( بیخیال شو دیگه احمق. قرار نیست بعد از یک سال و نیم بهش فکر کنی. اون ولت کرد و رفت. پس دیگه بهش فکر نکن.)
توی ذهنش برای خودش خط و نشون کشید و سرشو تکون داد تا مغز جابه جا شده ش بیاد سرجاش.
-آره. حقوقشم خوبه.
-خوشم نمیاد برم منشی یه دکتر از دماغ فیل افتاده بشم لوکاس. برو بعدی.
پسرمو فرفری انگشتش رو روی صفحه ی گوشی بالا برد و با لحنی که انگار حرف قبلی دوستش رو نشنیده، ادامه داد
-در ضمن آدرس مطبشم توی بالاشهره.
-خب به من چه؟ هست که هست. واسه خودشه.
-نوشته برای آگاهی از شرایط استخدام باید حضوری بری.
-میشنوی چیمیگم لوکی؟ میگم نمیخوام.
-هری من دیگه نمیتونم تنهایی خرج خونه رو بدم. متوجهی؟
بعد از تموم شدن نطقش برگشت و نگاهش تو چشم های شرمنده ی پسر مومشکیگره خورد. لبشو گاز گرفت و پشیمونی خیلی سریع سراغش اومد .
-هری...معذرت میخوام. من_
پسر مومشکی لبخند زورکی ای روی لبش نشوند و سعی کرد جو سنگین بینشونو درست کنه . برای همین حرف لوکاس رو قطع کرد
- لوک...واقعا نیازی نیست عذرخواهی کنی. منم شرایط رو درک میکنم. فقط...آدرسشرو برام بفرست. فردا صبح میرم.
پسر فرفری از اینکه دست روی نقطه ضعف به شدت حساس دوستش گذاشته بود، از خودش متنفر شد. ولی چاره ای جز این نداشت. چون راه دیگه برای راضی کردن پسر نبود. منشی بودن به مراتب خیلی بهتر از کار کردن توی کاباره ها و دیسکوهاییه که توشون همه جور آدمی پیدا میشه.
YOU ARE READING
Why?(drarry)
Fanfictionهمه چیز از اعتراف عاشقانه ی هری شروع شد...اعتراف عاشقانه به یک پسر...پسری که در بازه ای از زمان، به اجبار دشمنش بود. " کنار گذاشتن رابطه مون برای تو کار آسونی بود. ولی برای من نه. من جون کندم تا فراموشت کنم. میفهمی؟" *** Gener: dram, angst, enemy to...