"3"

348 55 7
                                    

هاگوارتز[July,1999]

نفس عمیقی کشید و با فاصله ی کمی از پسر موطلایی که به نظر میرسید توی امواج ملایم دریاچه غرق شده، ایستاد. اینکه اون پسر، حتی به حضورشم اهمیت نمیداد، باعث میشد احساس افتضاحی داشته باشه. هری توقع نداشت که ملفوی عاشقش بشه. نمیشد فقط یکم ، اون پسراسلایترینی دوستانه تر باهاش رفتار کنه؟ درسته هری قبل از جنگ، شاید حتی نمیخواست سر به تن ملفوی باشه؛ ولی خب اوضاع همیشه یه جور نمیمونه. مثل الان که حاضر بود همه ی گالیون هاشو بده تا بفهمه اون غم و ناراحتی توی صورت پسر چشم یخی بخاطر چیه تا بتونه یه کاری کنه که دیگه هیچ وقت اینجوری ماتم زده نبیندش...

- حالِت خوبه؟

پسر موطلایی با شنیدن صدای آروم پاتر،  بدون اینکه نگاهی بهش بندازه، لب زد:

- به تو مربوط نیست.

- اگه بخوای میتونی باهام صحبت کنی.

ملفوی از روی‌ کلافگی نچی کرد و به سمت پسر مومشکی چرخید و از بین دندوناش غرید

- چرا بیخیال نمیشی هوم؟ قبل از اون جنگ کوفتی یه جور آزارم میدادی، الانم یه جور. چی از جونم میخوای پاتر؟

پسر گریفیندوری نگاهشو توی صورت رنگ پریده ی ملفوی چرخوند و به سختی جلوی‌خودش رو گرفت تا دلیل گود رفتگی‌زیر چشم های یخی شو نپرسه. یعنی دیشب خوب نخوابیده؟
میدونست اگه همچین سوالی از اون پسر بپرسه، نه تنها جوابی گیرش نمیاد بلکه هزار جور طعنه هم میشنوه. پس بر خلاف اونچه که توی‌افکارش‌ پرسه میزد، سعی کرد یه مکالمه ی عادی رو شروع کنه.

- باید اعتراف کنم اصلا دلم نمیخواد برم توی اون وزارتخونه ی کوفتی کار کنم. آخه کی‌دلش میخواد یه کارآگاه باشه؟

پسر موطلایی همچنان بدون هیچ حس خاصی، با چشم های یخی که سرماشون تا عمق وجود هری نفوذ میکرد، به هری خیره بود و هری وقتی فهمید قرار نیست جوابی از ملفوی بگیره، ادامه داد

- به نظرم کار خوبی کردی درمانگری رو انتخاب کردی.

چشم های دراکو برقی زد که از نگاه هری دور نموند.
پسر اسلایترینی موهای طلایی رنگشو با انگشت اشاره از روی صورتش کنار زد. دستاشو توی  جیب های شلوار پارچه ای مشکی رنگ توی پاش فرو برد و با پوزخند لب زد

- خیالم راحت شد که تاییدم کردی. ولی بزار بگم.. کارآگاه بودن واقعا بهت میاد.

پسر گریفیندوری اخمی کرد و نگاهشو از چهره ی سرگرم شده ی ملفوی‌ گرفت و به امواج دریاچه خیره شد. میدونست اون پسر از خود راضی قصد دست انداختنش رو داره. کاری که همیشه میکنه.

- چون فضولی توی خونِته!

خب اصلا جای تعجب نداشت؛ چون قابل پیش بینی بود. برای همین هری ترجیح داد در جواب چیزی نگه و فقط به چرخوندن چشماش اکتفا کرد.

Why?(drarry)Where stories live. Discover now