"7"

281 44 17
                                    

عمارت ملفوی[september,1997]

- دراکو... عزیزم...من همینجام. آروم باش.

نارسیسا ملفوی با صورتی که از اشک خیس شده بود، به تنها پسرش که جلوی چشماش در حال جون دادن بود، اطمینان داد که تنها نیست .
دست داغ پسرعزیز کرده شو توی دستهای خودش‌گرفت و پی در پی بوسید.

- نجاتت میدم دراکو. قوی‌باش پسرم.

قلب نارسیسا همزمان با قطره ی اشکی از گوشه ی چشم پسرش، سقوط کرد و به چند تکه تقسیم شد.
تعلل رو بیشتر از اون جایز ندونست. پشت دستشو روی صورت خیسش کشید و بعد از برداشتن چوبدستی، پاتر‌ونوسی برای اسنیپ فرستاد.

میدونست دراکو فرصت کمی‌داره. اگه تا قبل از نیمه شب معجون مخصوص بهش نمیرسید، بدون شک برای همیشه تبدیل به گرگی وحشی میشد و آینده ـش تباه میشد.

▪️▪️▪️

- نارسیسا! چه اتفاقی افتاده؟

با شنیدن صدای اسنیپ، سراسیمه از کنار تخت پسرش بلند شد و چشم های ملتمسش رو به مرگخوار نگران دوخت.

- سوروس! به پسرم کمک کن. اون گرگ لعنتی پسرمو گاز گرفت. اگه کاری نکنم دراکو تبدیل میشه. بچم میمیره سوروس. کمکش کن.

نارسیسا برای سوروس توضیح داد که چندین ساعت پیش، زمانی که دراکو برای انجام یکی از دستور های لرد سیاه توی جنگل پرسه میزده، گریبک، گرگینه ی غول پیکر، بازوی دراکو رو گاز گرفته و زهرش رو وارد بدنش کرده.

سوروس بعد از فهمیدن ماجرا، دستاشو روی شونه های لرزون زن موطلایی قرار داد و سعی کرد بهش دلداری بده

- آروم باش. من اینجام. نمیزارم اتفاقی برای دراکو بیوفته.

نارسیسا سرشو تکون داد

- فقط نجاتش بده. التماست میکنم...

▪️▪️▪️

انگلستان، جنگل دارتمور[Desember,2000]

نگاهشو به  پرتگاهی که داخلش از درخت های درهم، پوشیده شده بود دوخت. عمق تقریبا زیادی داشت و برای پنهان شدن، مکان دنجی ‌به حساب میومد.
میتونست بوی آتش رو- هرچند خیلی ضعیف- حس کنه.
اگر لاشخورا اینجا بودن، به احتمال زیاد طلسم های پنهان کننده ی زیادی رواین اطراف فعال کرده بودن.
نمیتونست ریسک کنه و به تنهایی وارد اون گودال بزرگ بشه.
باید برمیگشت و حداقل به دراکو اطلاع میداد که کجا داره میره. تا اگر بعد از چندین ساعت خبری ازش نشد، حداقل به وزارتخونه خبر بده. میدونست که برای پسر موطلایی هیچ اهمیتی نداره. ولی میتونست امیدوار باشه که شاید به خاطر نجات دوستش لوکاس، و حتی به خاطر حرفه ی درمانگریش، یکم، فقط یه کوچولو دلش نرم تر شده باشه و از ته دلش نخواد که هری بمیره.
آهی کشید و سرشو تکون داد تا از فکر پسر بی رحم دوست داشتنیش بیرون بیاد.

Why?(drarry)Where stories live. Discover now