"5"

321 53 48
                                    

دراکو جا خورد. توقع نداشت که پسر گریفیندوری، از رابطه ی اون و لوکاس خبرداشته باشه.
حتی خیلی از جادوآموزای اسلایترینی هم از رابطه ی بین اون دوتا خبر نداشتن. پس پاتر چجوری میدونست؟
اون احمق سعی داشت اینجوری ازش باج بگیره تا بتونه به داخل شلوارش برسه؟
ابروهای بلوندش به سرعت توهم گره خورد و انگشتاش دور چوبدستیش محکم شد.

- اونو از کجا میشناسی؟

هری متوجه خشم و عصبانیت دراکو نشده بود. ظاهرا فکر میکرد پسر موطلایی مثل همیشه خونسردی و آرامش خودشو حفظ کرده. اما نمیدونست ساید خشمگینش، بیدار شده و منتظر یه تلنگره تا کار پسر گریفیندوری رو برای همیشه یکسره کنه.
برای همین کوتاه خندید و لب زد

- من یه کارآگاهم ملفوی!

ملفوی چشماشو بست. نفس عمیقی کشید تا بتونه خونسردی خودشو حفظ کنه و اون پاتر احمق رو نکشه. نمیخواست با کشتن اون جادوگر بی خاصیت، راهی آزکابان بشه و مادر و پسرشو تنها بزاره .
چشماشو بازکرد و یخی های خشمگینشو به چهره ی سرگرم شده ی پسر گریفیندوری دوخت. باید این مسخره بازی رو یکبار برای همیشه تموم میکرد. باید اون لعنتی‌رو متوجه جدی بودنش میکرد.

- اگه بیشتر از این به پر و پام بپیچی، همه جا پر میکنم که چشمت دنبال کون پسراست!

از بین دندوناش غرید و رداشو از روی میز چنگ زد و به سمت خروجی راه افتاد.
پاتر شوکه از واکنش تند ملفوی و حرفای وقیحش، دور شدن پسر موطلایی رو نگاه کرد. ولی نمیتونست بزاره همه ی تلاشاش هدر بره. به سرعت از جاش بلند شد تا جلوی رفتنشو بگیره.

- هی هی..ملفوی...

با تند کردن قدم هاش، سعی داشت خودشو به پسر موطلایی برسونه. نمیدونست چی باعث شد که اون پسر، اینجوری بهش بی احترامی‌کنه و میز رو ترک کنه. سرشو تکون داد تا افکارشو برای الان، به گوشه ای از ذهنش منتقل کنه.

- صبر کن...ملفوی. چیشد؟ برق گرفتت؟

وقتی جوابی نگرفت نچی کرد و سرعتشو بیشتر کرد. ظاهرا اون پسرخیره سر قصد نداشت بایسته و به حرف هاش گوش‌کنه. برای همین شروع کرد به توضیح دادن.

- لوکاس رو تو آزکابان دیدم. وقتی برای بازرسی به سلول مرگخوارا میرفتم باهاش آشنا شدم. در واقع...برای همین پرونده ای که الان دارم روش کار میکنم به یه مرگخوار نیاز دارم. یه مرگخوار که توی تیم خودم باشه.  خب میدونی که اونا بیشتر در جریانن. من میدونم لوکاس هم مثل تو مجبور شده که مارک سیاه رو بگیره. اون همه چیزو برام توضیح داد.

کارآگاه مومشکی، تند تند توضیح میداد و پشت سر ملفوی میدویید. دیگه داشت نفس کم میاورد که با ایستادن ناگهانی پسر موطلایی و برگشتنش، توی بغلش فرو رفت؛ ولی طولی نکشید که ملفوی با عصبانیت و خشونت پسش زد و غرید:

Why?(drarry)Where stories live. Discover now