~¤ Chapter six ¤~

103 21 41
                                    

هی خوشگلا

حالتون چطوره

میخوام یه نظر سنجی کنم ببینم نظرتون راجب این فیک چیه خوشحال میشم نظراتتون و صادقانه بهم بگین

♧♧♧


Pov:harry

یک هفته از ازدواجش با لویی گذشته بود اما مرد جوری رفتار می کرد که انگار اصلا هری وجود خارجی نداره

تو این مدت هری سعی کرده بود یکم با دارسی صمیمی شه اما اون دختر لجباز تر از پدرش بود و هر بار که هری سعی می کرد بحثی رو شروع کنه اون فورا خودش رو با کاری سرگرم می کرد و تا جای ممکن به هری بی محلی می کرد

این روز ها کار هری شده بود از صبح زود شستن و پختن و رسیدگی به اسب ها و عصر ها می رفت پیش مادرش تا با حرف هاش آرومش کنه و شب ها هم اونقدر اشک می ریخت تا خوابش ببره

اون هیچوقت تو دور ترین کابوس هاش هم نمی دید که زندگیش انقدر تلخ و سرد بشه

اون حتی پیش نوا رفته بود و ازش کمک خواسته بود اما اون هم مثل بقیه ازش خواسته بود که صبور باشه و به لویی فرصت بده تا با شرایط جدیدش کنار بیاد

عصر بود که لویی از کار برگشته بود و داشت به اسبش رسیدگی می کرد و هری هم از فرصت استفاده کرد و یک لیوان شربت برد تا از شوهرش پذیرایی کنه که دید لویی داره سره اسبش غر می زنه

یکم که دقت کرد فهمید ماجرا چیه ظاهرا اسبش زبل تر از خودش بود چون خیلی زود اسب لویی رو شیفته خودش کرده بود و حالا هم مشغول انجام کار های خاک برسری بودن

به زور خنده اش و جمع کرد و رفت کنار لویی اما چیزی که انتظار نداشت اخمی بود که لویی بهش کرد

درسته که لویی هیچوقت بهش توجه نمی کرد اما هیچوقت هم دعواش نکرده بود و این اخم باعث شد بترسه

" ببین کاراتو عرضه نداری از دوتا اسب مراقبت کنی بعد نوا انتظار داره من دارسی و زندگیم رو بدم دستت واقعا که "

لویی بی توجه به بغض شدید پسر بهش تنه زد و رفت تو کلبه و اون رو با اشک هاش تنها گذاشت

"آخه اصلا مگه تقصیر منه یه مادیوم و یه اسب نر یک هفته کنار هم بودن خب طبیعیه جفت شده باشن"

خیلی آروم روی یه کنده زیر بارون نشسته بود و اشک میریخت و از شربت توی لیوان میخورد که دید دارسی داره میاد سمتش

اولش فکر کرد که دختر اومده بهش زخم زبون بزنه و مسخره اش کنه اما وقتی بهش رسید موهاش رو داد پشت گوشش و یه لبخند آروم زد

"بلند شو بیا بریم تو بارون داره شدید میشه مریض میشی "

چشماش به پدرش کشیده بود البته مهربون تر و آرامش بیشتری داشت چیزی که تو نگاه مرد خیلی کم یاب بود

goma (Larry Stylinson)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang