محتویات داخل ماهیتابه رو با کفگیر جابهجا میکردم و سعی کردم مرغ ها رو با ادویهها مخلوط و سرخ کنم .
خودم هم دقیق نمیدونستم چرا الان روبهروی اجاق گاز، تو خونه زین ایستادم و دارم آشپزی میکنم، از آخرین مکالمهامون این رو به یاد میارم که زین ازم پرسیده بود آشپزی بلدم یا نه؟ من هم جواب دادم خیلی قبلتر زمانی که جف زنده بود وقتهایی که اون دیر میکرد من آشپزی میکردم ولی بعد از اون که دیگه خونه و آشپزخونه ای نداشتم غذایی هم درست نکردم و نمیدونم هنوز چیزی یادم مونده یا نه! بعدش زین پرسیده بود بهترین غذایی که درست میکردم چی بوده و من اسم پاستا رو آوردم، و تادا الان من تو خونه زین مشغول پخت پاستا هستم!
زین گفته بود دوست داره دستپخت من رو بچشه و یکبار بهجای اینکه بیرون غذا دعوتش کنم، براش آشپزی کنم و از وسایل خونه خودش استفاده کنم، خیلی گفته بود که از مواد اولیه داخل خونه هم استفاده کنم ولی من اصرار کردم چون نوبت منه برای غذا دعوتش کنم مواد اولیه رو هم خودم بخرم.
قارچهای خورد شده رو توی تابه ریختم با شعله زیاد تفت دادم تا آب نداشته باشد، تابه دیگری رو برداشتم و سیرها رو با کره تفت دادم و خامه و سپس شیر رو اضافه کردم و مشغول همزدن مایع سس شدم، چیزی که نظرم رو به خودش جلب کرد این بود که هیچ قاشقی در اطراف آشپزخونه به چشم نمیخورد به نظر میومد زین از قبل همه رو جمع کرده تا من اذیت نشم، پنیر رو آروم آروم به سس اضافه کردم وقتی به غلظت مورد نظرم رسید ادویه و جعفری هم زدم.
قابلمه آب گذاشتم و پاستاها رو بعد از به جوش اومدنش داخلش ریختم، مرغ و قارچ رو به سسی که آماده کرده بودم اضافه کردم، بعد پخت پاستا و آبکشش کردنش با ترکیب سس مخلوط کردم و توی دو بشقاب ریختم و با جعفری تزئین کردم.
ظرفهای غذا رو به دست گرفتم و از آشپزخونه بیرون زدم تا میز رو بچینم، با خروجم توجه زین که توی پذیرایی نشسته و با کاغذ و مدادش مشغول نوشت شعر جدیدش بود بهم جلب شد.
اول کارم اومده بود تو آشپزخونه پشت میز نشسته بود و دستش رو زیر چونه زده بود کار من رو نگاه کنه ولی از اونجایی که نمیتونستم در حضورش روی چیزی غیر از خودش تمرکز کنم به زور بیرونش کرده بودم، زین مدادش رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد تا بهم کمک کنه، لیوان و چنگال رو روی میز گذاشتم، زین هم پارچ آب و نوشابه رو کنار لیوانها قرار داد و هر دو پشت میز قرار گرفتیم.
زین بشقابش رو بلند کرد و کمی غذا رو بو کشید و لبخندی زد و همونطور که بشقاب رو روی میز برمیگردوند گفت:
زین - بوش که خیلی خوبه ، مزهاش رو تضمین میکنی؟
لیام- نمیدونم تو باید نظر بدی .زین با چنگال مقداری از غذا رو به دهانش گذاشت و مزه کرد ، چشمهاش رو بسته بود و روی غذا تمرکز کرده بود و این من بودم که با استرس بهش زل زده بودم تا ببینم نظرش چیه ، تا زمانی که غذا رو جوید و قورتش داد انگار برای من چند ساعت گذشت ، بالاخره با باز شدن چشمهاش تونستم درخششی رو توی اون عسلی های خاص ببینم و صدای بهشتی بود که آرامش رو بهم برگردوند .
زین- واو ، لیام این فوقالعاده است ، دست پختت حرف نداره ، واقعا چرا زودتر ازت نخواسته بودم برام آشپزی کنی؟ این خیلی خوبه !
YOU ARE READING
Roses And Mandala
Fanfiction"Always lookin' out behind my fences Always felt isolated, oh-oh-oh I don't know why I was so defensive I'll find a way to let you in همیشه از پشت حصارها به بیرون نگاه میکنم همیشه حس کردم تنهام نمیدونم چرا اینقدر تدافعی بودم من یه راهی برای راه دادن...