"Part 14"

41 15 26
                                    

سر خیابون ایستادم و به این دو سه هفته ای که گذشت فکر می‌کنم.

جلسات گیتارم ادامه داشت و من داشتم پیشرفت می‌کردم ، هم توی گیتار زدن ، هم توی کنترل خودم در مقابل زین ، البته در مورد دومی هنوز هم خیلی مطمئن نبودم.

این مدت هر دفعه برای کلاس‌ها به خونه زین می‌رفتم و اون هر دفعه برای ناهار مهمونم می‌کرد ، این یکم باعث معذب بودنم می‌شد ، پس دیروز رفتم به اتاقش تا برای شام امشب به بیرون دعوتش کنم.

➡️فلش بک روز قبل اتاق زین ➡️

با تقه و اجازه زین وارد اتاق شدم و زین با دیدنم لبخندی بهم زد و سلام کرد.
زین _ اوه ، هی لی واتز اپ.
لیام _ سلام زین ، خوبی؟
زین _ من خوبم. تو امروز چطوری؟
لیام _ منم خوبم.
زین _ مشکلی پیش اومده؟
لیام _آم ن،نه ، فقط...
زین _ فقط چی؟
لیام _ م،من می،میخوام برای شام دعوتت کنم.
زین _ برای شام؟
لیام _ آ،آره خ،خب من همیشه میام خونه تو و مزاحمت میشم و تو هر بار غذای خوشمزه‌ای آماده کردی ، ولی من تا الان هیچکاری برای تو نکردم.
زین _ هی پسر این چه حرفیه؟ هیچ مزاحمتی نیست.
لیام _ ولی بازم من می‌خوام برای شام دعوتت کنم.
زین _ اوکی! امشب؟
لیام _ وا،واقعا قبول کردی؟
زین _ آره چیه؟ نکنه پشیمون شدی؟
لیام _ ن،نه به هیچ‌وجه. ولی فکر نمی‌کردم اینقدر سریع قبول کنی!
زین _ هی پسر هیچکس غذای مجانی رو رد نمیکنه.
لیام _ ولی بازم من یه خدماتچی معمولیم .

جمله ام رو آروم با خودم زمزمه کردم ولی جمله زین من رو شکه کرد!
زین _ هی مرد ، تو یک خدماتچی معمولی یا هر شت دیگه‌ای که به خودت نسبت میدی نیستی ، تو دوست منی! و این عجیب نیست که من دعوت دوستم رو قبول کنم.

حرفش باعث شد بغض کنم و چشمام نمناک بشه ، زین کمی توی چشم‌هام نگاه کرد و بعد با لبخند ملیحی گفت :
زین _ شام چی شد؟ امشب؟
لیام _ ف،فردا شب.
زین _ کجا ؟
لیام _ فست فود دوست داری؟ یکجا رو می‌شناسم غذاهای خوبی داره.
زین _ خیلی عالی با چی بریم؟
لیام _ نمی‌دونم.
زین _ می‌تونیم پیاده بریم ، چند روزه هوا بهتره ، از طرفی هم وقت بیشتری می‌تونیم باهم بگذرونیم به عنوان دوست ، تا معلم و شاگرد.
لیام _ بهت برای دیده شدن تو عموم گیر نمیدن؟
زین _ اونو که سارا همیشه غر میزنه ولی اهمیتی نداره ، تازه می‌تونم دیده نشم.
لیام _ مگه هری پاتری با شنل کاری کنی دیده نشی.

زین خندید و گفت :
زین _ هری پاتر نه ولی من زین مالیکم ، می‌تونم تغییر قیافه بدم.
لیام _ تغییر قیافه؟

زین با لبخندی عجیب که قیافش رو کمی شیطون کرده بود و معلوم بود داره توی سرش نقشه می‌کشه گفت :
زین _ اوهوم ، حالا فردا می‌فهمی منظورم چیه!

⬅️ پایان فلش بک ⬅️

همچنان هم نمی‌دونستم منظور زین از حرفش چیه ولی با کنجکاوی توی پیاده‌رو چشم می‌گردوندم تا شاید زین رو ببینم.

Roses And MandalaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora