سر خیابون ایستادم و به این دو سه هفته ای که گذشت فکر میکنم.
جلسات گیتارم ادامه داشت و من داشتم پیشرفت میکردم ، هم توی گیتار زدن ، هم توی کنترل خودم در مقابل زین ، البته در مورد دومی هنوز هم خیلی مطمئن نبودم.
این مدت هر دفعه برای کلاسها به خونه زین میرفتم و اون هر دفعه برای ناهار مهمونم میکرد ، این یکم باعث معذب بودنم میشد ، پس دیروز رفتم به اتاقش تا برای شام امشب به بیرون دعوتش کنم.
➡️فلش بک روز قبل اتاق زین ➡️
با تقه و اجازه زین وارد اتاق شدم و زین با دیدنم لبخندی بهم زد و سلام کرد.
زین _ اوه ، هی لی واتز اپ.
لیام _ سلام زین ، خوبی؟
زین _ من خوبم. تو امروز چطوری؟
لیام _ منم خوبم.
زین _ مشکلی پیش اومده؟
لیام _آم ن،نه ، فقط...
زین _ فقط چی؟
لیام _ م،من می،میخوام برای شام دعوتت کنم.
زین _ برای شام؟
لیام _ آ،آره خ،خب من همیشه میام خونه تو و مزاحمت میشم و تو هر بار غذای خوشمزهای آماده کردی ، ولی من تا الان هیچکاری برای تو نکردم.
زین _ هی پسر این چه حرفیه؟ هیچ مزاحمتی نیست.
لیام _ ولی بازم من میخوام برای شام دعوتت کنم.
زین _ اوکی! امشب؟
لیام _ وا،واقعا قبول کردی؟
زین _ آره چیه؟ نکنه پشیمون شدی؟
لیام _ ن،نه به هیچوجه. ولی فکر نمیکردم اینقدر سریع قبول کنی!
زین _ هی پسر هیچکس غذای مجانی رو رد نمیکنه.
لیام _ ولی بازم من یه خدماتچی معمولیم .جمله ام رو آروم با خودم زمزمه کردم ولی جمله زین من رو شکه کرد!
زین _ هی مرد ، تو یک خدماتچی معمولی یا هر شت دیگهای که به خودت نسبت میدی نیستی ، تو دوست منی! و این عجیب نیست که من دعوت دوستم رو قبول کنم.حرفش باعث شد بغض کنم و چشمام نمناک بشه ، زین کمی توی چشمهام نگاه کرد و بعد با لبخند ملیحی گفت :
زین _ شام چی شد؟ امشب؟
لیام _ ف،فردا شب.
زین _ کجا ؟
لیام _ فست فود دوست داری؟ یکجا رو میشناسم غذاهای خوبی داره.
زین _ خیلی عالی با چی بریم؟
لیام _ نمیدونم.
زین _ میتونیم پیاده بریم ، چند روزه هوا بهتره ، از طرفی هم وقت بیشتری میتونیم باهم بگذرونیم به عنوان دوست ، تا معلم و شاگرد.
لیام _ بهت برای دیده شدن تو عموم گیر نمیدن؟
زین _ اونو که سارا همیشه غر میزنه ولی اهمیتی نداره ، تازه میتونم دیده نشم.
لیام _ مگه هری پاتری با شنل کاری کنی دیده نشی.زین خندید و گفت :
زین _ هری پاتر نه ولی من زین مالیکم ، میتونم تغییر قیافه بدم.
لیام _ تغییر قیافه؟زین با لبخندی عجیب که قیافش رو کمی شیطون کرده بود و معلوم بود داره توی سرش نقشه میکشه گفت :
زین _ اوهوم ، حالا فردا میفهمی منظورم چیه!⬅️ پایان فلش بک ⬅️
همچنان هم نمیدونستم منظور زین از حرفش چیه ولی با کنجکاوی توی پیادهرو چشم میگردوندم تا شاید زین رو ببینم.
ESTÁS LEYENDO
Roses And Mandala
Fanfic"Always lookin' out behind my fences Always felt isolated, oh-oh-oh I don't know why I was so defensive I'll find a way to let you in همیشه از پشت حصارها به بیرون نگاه میکنم همیشه حس کردم تنهام نمیدونم چرا اینقدر تدافعی بودم من یه راهی برای راه دادن...