✴༒ Ch1: ارامشی به رنگ شیر ༒✴

439 81 27
                                    

۷۶...
۷۷...
۷۸...
شمارش سنگ فرش های خیابون حس خوبی بهش می داد این که به زمین خیره بشه و مجبور نباشه به چهره ادما نگاه کنه باعث میشد حس بدی که داره کمی کمرنگ بشه.

اینکه خودتو سرگرم شمردن کنی و به این فکر نکنی که الان همین ادمایی که از کنارت عبور می کنن به تو خیره شدن و توی ذهنشون دارن تو رو قضاوت می کنن و بهت نیشخند می زنن باعث می شد حس تهی بودن بهش دست بده...خیابونی که انتهاش خونه اش بود به ته اش رسید دیگه داشت دیر وقت می شد و چاره ای به جز رفتن به اون خونه نداشت.

کلید در رو انداخت و وارد خونه شد چراغ ها خاموش بود هرکی به جای اون بود فکر میکرد کسی خونه نیست ولی اون عطرشو میشناخت چندین سال که توی این لحظه دور به نظر می رسید با این عطر خاطره های زیادی داشت ... کفشاشو در اورد و دمپایی های ابریشو به پا کرد ...یه نگاه خسته به خونه تاریک انداخت ...یه زمانی این خونه مظهر تمام چیزی بود که از زندگی میخواست اینکه وقتی از سرکار میومد با تمام خستگی که داشت بشینه روی کاناپه یه لیوان شیر گرم دستش بگیره و منتظر اومدنش باشه...اما الان نگاه کردن به تک تک دیوارای این خونه باعث می شد به گذشته نگاه کنه و این سوال براش پیش بیاد که چی شد که به اینجا رسیدن.

خونه ساده ای داشتن یه اشپزخونه با کابینت های کرمی رنگ و یه اتاق خواب کوچیک با دیوارای یاسی رنگ و یه کاناپه به رنگ قهوه ای سوخته که از حراجی خریده بودن گوشه پذیرایی به چشم میخورد
وارد راهرو شد کیفو و پالتوی کبریتیشو اویزون کرد.

_ چه عجب بالاخره تصمیم گرفتی دل از اون شرکت کوفتی بکنی.

بهش نگاهی انداخت گوشه پذیرایی نشسته بود و سرشو تکیه داده بود به دیوار

_ کارم طول کشید.

صدای پوزخندشو شنید .پشتشو کرد بهش و وارد اشپزخونه شد شیرجوشو برداشت کمی شیر داخلش ریخت و گذاشت روی گاز.

_ بهونه خوبیه ...تکراریه اما من احمق مثل همیشه باورش می کنم میدونی چرا ؟؟

صداشو از پشت سرش شنید.

_ میخوای از این حرفا به چی برسی ؟؟

دست جونگین که روی بازوش قرارگرفت برگشت سمتش چشماش قرمز بود.

_ مگه دکتر نگفته بود الکل برای معدت خوب نیست ...

_ چیزی نخوردم به اندازه کافی بی توجهیت حس بدی بهم میده که حتی مشروب هم جوابگو نیست.
به سیبک گلوش نگاه کرد.

_ بهم نگاه کن ...

کیونگسو سرش رو چرخوند تا ببینه شیر گرم شده یانه که جونگین دوتا بازوشو محکم توی دستاش گرفت و به سمت خودش برش گردوند

_کی اینقدر ازم متنفر شدی که حتی نگاهتم ازم دریغ می کنی؟؟!

به چشماش نگاهی انداخت خسته شده بود از اینکه همیشه باید حساشو به زبون می اورد.

 " ℙ𝕖𝕒𝕔𝕖 𝕠𝕗 𝕥𝕙𝕖 𝕔𝕠𝕝𝕠𝕣 𝕠𝕗 𝕞𝕚𝕝𝕜 "Where stories live. Discover now