✴༒ Ch9: دستمال خونی ༒✴

155 40 6
                                    


❄️Flash Back

خانواده یعنی خانه داشتن ...یعنی جایی برای رفتن به ان ...خانواده یعنی داشتن کسی که در هرشرایطی عشق می ورزد ...خانواده یعنی داشتن کسانی که هر اتفاقی هم که بیافته از تو حمایت می کنن ...ایا اون همچین کسایی رو داشت؟!

گاهی اوقات به چانیول حسودیش می شد ... اون پسر درسته که کسی رو نداشت اما حداقلش این بود که خاطرات خوبی ازشون بیاد داشت ...پدر و مادری که با عشق بزرگش کرده بودن و حالا کنارش نبودن. لااقل خاطراتی ازشون داشت که با به یاد اوردن اون ها لبخندی روی لبش بشینه ...ولی اون چی؟!

دوست داشت یه روزی به قدر کافی پول داشته باشه و دست خواهرکشو بگیره و از این شهر لعنتی که هیچ جایی برای نفس کشیدن نداشت ناپدید بشه و دیگه ام پیداش نشه ...اون مرد و زن لعنتی هم می تونستن تا اخر عمر با هم باشن و از هم حمایت کنن‌ بدون اینکه ذره ای به بچه هایی که خودشون وارد این دنیای کثیف کردن فکر کنن و عذاب وجدانی داشته باشن.

پوزخند دردناکی زد. عذاب وجدان ؟! برای ادمایی مثل پدر و مادرش که یک عمر به خودشون افتخار کردن به خاطر نداشتن حتی یک اشتباه در زندگیشون ، واژه مضحکی به شمار می اومد.
نمی دونست چی این افتخار داره که مثل مرده های متحرک هرچی که مردم بهش علاقه دارن رو انجام بدی و سر تایید فرو بیاری علی رغم اینکه خودت چیز دیگه ای رو دوست داری ...اون نمی تونست همرنگ شدن با این ادما رو بپذیره.

این اولین باری نبود که دست سنگین پدرش رو روی گونه اش حس می کرد ولی برای اولین بار بود که حس حقارت همه وجودشو گرفته بود شاید برای همینم بود که جای سیلی بیشتر از همیشه براش دردناک بود.

حقارت به خاطر اینکه حتی نتونسته بود از خواهر بی گناهش دفاع کنه ...این خیلی دردناکه که عزیزترین داشته هات جلوی چشمت درد بکشن و تو هیچ کاری از دستت بر نیاد که براشون انجام بدی .

سهون از دار دنیا فقط یه نفرو داشت که می خواست ازش به هر قیمتی محافظت کنه اونم خواهرش بود.

نم نم بارانی که شروع شده بود روی صورت بی حسش ردهای خیسی به جای می گذاشت. هنوز لباس مدرسه تنش بود.

از یاد اوری کودکی و نوجوونی سختی که گذرونده بود چشمای هلالی اش قطره های اشک رو درون خودشون جای داده بودن ...صورتش از سیلی دردناکی که خورده بود می سوخت ولی بیشتر از جای اون سیلی ، قلبش بود که درد می کرد ...این عادلانه نبود ...این حقیقتا عادلانه نبود ...ادم ها نباید به خاطر چیزی که دوست دارن و اسیبی هم به کسی نمی رسونه مواخذه و بازخواست بشن .

توی افکار سیاهش غرق بود و متوجه این نبود که داره از خیابون پیچ درپیچی عبور می کنه و باید حواسش به ماشین هایی که با سرعت از کنارش عبور می کردن باشه ...تنها وقتی متوجه اش شد که صدای بوق وحشتناکی کنار گوشش زنگ زد و بعد سیاهی مطلقی ، دید چشمهاش رو فرا گرفت.

 " ℙ𝕖𝕒𝕔𝕖 𝕠𝕗 𝕥𝕙𝕖 𝕔𝕠𝕝𝕠𝕣 𝕠𝕗 𝕞𝕚𝕝𝕜 "Where stories live. Discover now