✴༒ Ch8: قفس های اهنی ༒✴

162 43 17
                                    

_ بردار هیونگ برای توعه ... منو و مینسوک هیونگ خوردیم.

جونگین نگاهی به همبرگر توی دست ته مین انداخت.

_ امشب شام نخورم بهتره...

ته مین مردد سری تکون داد و به طرف اتاق رفت و یه پتو برداشت.
وارد پذیرایی شد و روی مینسوک انداخت. هیونگش گوشه دیوار کنار میزی که پر وسیله و سیم و لپتاب بود دراز کشیده بود و توی خودش جمع شده بود. قرار بود شیفتی کشیک بدن که اگه کسی وارد اون خونه رو به رویی شد متوجه بشن.

به جونگین نگاهی انداخت که بعد از رد کردن غذاش ، سرشو پایین انداخته بود به گوشیش نگاه می کرد و لبخند محوی روی لبهاش بود.

_ هیونگ به چی نگاه می کنی که باعث شده لبخند بزنی؟

جونگین سرشو به طرف ته مین برگردوند. گوشیشو که عکس اون پسر روی صفحه اش خودنمایی می کرد و خاموش کرد.عکسی که اخرین بار وقتی داشت به گنجشکای بالکن غذا می داد و لبخند قشنگی روی لبهاش بود ، بدون اینکه روح اون پسر خبر داشته باشه ازش گرفته بود.

_هیچی ...فقط یاد خونه افتادم ...تو دلت تنگ نشده؟

ته مین لبخند غمگینی زد.

_ دلم تنگ شده باشه هم كاری نمی تونم بکنم ... من حتی نمی تونم به مادر پیرم یه زنگ بزنم و خبری از خودم بهش بدم ...گاهی اوقات با خودم می گم اگه برگردم عقب هیچ وقت وارد همچین کاری نمی شم ولی وقتی به وضع زندگیم توی گذشته فکر می کنم می بینم تنها کاری که می تونست منو از فقر مطلقی که توش دست و پا می زدم نجات بده همین کار لعنتی بود.
ما رسما یه مشت مهره بی ارزشیم هیونگ که بالادستیامون هروقت لازممون داشته باشن به کارمون می گیرن و همین که حس کنن می خوایم از زیر سلطه شون بیایم بیرون تغییر موضع می دن و پشتمونو خالی می کنن ...ما برای اون سازمان لعنتی یه تیکه گوشتیم که به دم تیغ می ده تا به اهداف کثیفش برسه ...ولش کن حتی وقتی بهش فکرم می کنم ، سرم از درد تیر می کشه.

جونگین به دیوار روبه روش خیره شده بود به درد و دل دوست و همکار قدیمی اش گوش میداد.

ته مین وقتی سکوت جونگین رو دید سرشو به طرف مرد کنارش که به دیوار تکیه داده بود چرخوند.

_تو چی هیونگ؟ بعد از سال ها باهات کار کردن تازه امشب برای اولین بار دیدم ابراز دلتنگی کردی ...من هیچ وقت ندیدم که کم بیاری یا احساسی که داری رو به زبون بیاری.

_ می دونی ، من هیچ وقت رابطه خوبی با خانوادم نداشتم ...حتی الان ازشون خبری هم ندارم چون اونا نخواستن که درک کنن قلب پسر احمقشون برای کسی می تپه که که اونا در شان خودشون نمی دیدن حتی پسرشون باهاش همکلام بشه ...من به خاطر اون از همه چیزم گذشتم ... من توی این دنیا فقط یه نفرو داشتم که بخاطرش حاضر بودم هرکاری بکنم ...یه نفری که هروقت ازش دور می شدم احساس می کردم یه چیزی کم دارم ...
خیلی مسخره اس ولی الان همون یه نفر دیگه بهم نگاهم نمی کنه.

 " ℙ𝕖𝕒𝕔𝕖 𝕠𝕗 𝕥𝕙𝕖 𝕔𝕠𝕝𝕠𝕣 𝕠𝕗 𝕞𝕚𝕝𝕜 "Where stories live. Discover now