✴༒ Ch11: مشت های خون الود ༒✴

138 34 12
                                    

❄️Flash Back


عادت کردن چیز ترسناکیه ...اینکه عادت کنی به جریان اروم و بی حاشیه زندگیت برای کسی مثل کیونگسو که اکثر اتفاقای زندگیش تلاطم های ناخواسته و فاجعه امیز بودن ، یه موهبت به حساب می اومد !!.

این ارامش نسبی می تونست مرهمی باشه برای زخم های نهفته اش.
درد بی پدری به اندازه کافی دردناک بود،

مادری که هنوز شب ها دور از چشم پسرش برای همسر از دست رفته اش چشماش خیس می شد و گریه می کرد و خیال می کرد که پسرک دلبندش متوجه نمیشه ولی همون پسرک توی اتاقک کناری پا به پای مادر اشک می ریخت و کسی نبود که اشکاشو پاک کنه... فشار زندگی به اندازه کافی زیاد بود که هیچ وقت این فرصت رو به کیونگسو نده که درباره عشق ، احساس ، و عواطفش از خودش بپرسه.

گاهی وقتا وقتی که همراه مادرش از مغازه برمی گشت اونقدر خسته بود که داخل اتاقک کوچیکش کنار انباری بدون اینکه شام بخوره بی هوش می شد ...اون به این زندگی خوشبختانه یا متاسفانه عادت کرده بود.

این شاید از نظر بقیه تلخ به نظر می رسید ولی کیونگسو حتی فرصت این رو به خودش نمیداد که برای زندگی مالامال از خستگی اش گلایه کنه ...

از اون گذشته حتی اگر میخواست هم شکایت کنه از سرنوشت تلخش ، پیش کی باید اینو می گفت؟! مادر لالش؟! اجوشی همسایه که هرچند وقت یه بار توی کار های مغازه کمکشون می کرد؟! یا شاید هم مادر بزرگ مین یونگ؟! شایدم باید به دوست لوس و دوست داشتنیش می گفت؟!

توی زندگی کیونگسو تعداد ادم هایی که می تونست بهشون از دردهایی که توی سینه اش نهفته بود بگه ، از تعداد انگشت های یه دست هم کمتر بود که تازه بین همون ها هم کسی نبود که کیونگسو بتونه بدون اینکه دغدغه اذیت شدنشون رو داشته باشه از دلنگرانی هاش حرف بزنه.

البته این تا قبل از اومدن اون پسر برنزه به زندگیش بود. همه چیز داشت همون مسیری رو می رفت که سال ها بود با کسل کنندگی در جریان بود تا اینکه سر و کله اون پسر پیداش شد...

کسی که از سونامی هم تاثیرش روی زندگی کیونکسو بیشتر بود ... کسی که با خودش تغییر رو به همراه اورد ...تغییری اساسی توی روزمرگی های یه پسر مغموم و تنها ...

دیگه داشت کم کم عادت می کرد که یکی همیشه پشت سرش به فاصله چند قدم دنبالش کنه ...شاید برای بقیه حس استاکر داشتن دست می داد ولی برای کیونگی که اکثر عمرش رو توی تنهایی گذرونده بود این استاکر تازه وارد برعکس بقیه مزاحم ها ، حس امنیت رو به ادم القا می کرد ...

دیگه از این ترسی نداشت که وقتی دیر وقت از مغازه برمی گرده و از کوچه های تاریک و پیچ در پیچ نزدیک خونه عبور می کنه یکی خفتش کنه چون می دونست اون استاکر تازه وارد مثل قهرمان های والت دیزنی وارد می شه و عملیات نجات رو انجام می ده !! مثل اتفاقی که دو شب پیش افتاده بود ...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 22, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

 " ℙ𝕖𝕒𝕔𝕖 𝕠𝕗 𝕥𝕙𝕖 𝕔𝕠𝕝𝕠𝕣 𝕠𝕗 𝕞𝕚𝕝𝕜 "Where stories live. Discover now