✴༒ Ch2: مرداب یخ زده ༒✴

205 66 11
                                    

با صدای در بیدار شد. بدن جمع شدشو از روی سرامیکای اشپزخونه بلند کرد معدش از دیشب می سوخت حتی متوجه نشده بود که کی خوابش برده...به طرف راهرو رفت و در رو باز کرد.

_ چه عجب درو باز کردی میدونی چند بار در زدم چشمات چرا قرمزه ؟؟

_ سلام

سهون بدون اینکه جوابی بهش بده کنارش زد و وارد خونه شد و روی کاناپه نشست.

_ شما دو نفر چه مرگتونه ؟؟ چرا اینطوری می کنید ؟؟

درحالی که به سمت اشپزخونه می رفت تا قهوه درست کنه نگاهی بهش انداخت.

_ اول جواب سلاممو بده بعد فاز نصیحت کردن و بزرگ بودن بردار جناب اوه ...

_ گیریم که سلام ...چرا داری از زیر جواب دادن در می ری ؟؟

با کلافگی ماگی که دستش بود رو روی اپن گذاشت.

_ چه انتظاری از من داری ؟؟ باز دوست شفیقت بهت چی گفته که اومدی منو بازخواست می کنی ...

_ دوست شفیقم ؟؟ اخه لعنتی من اونقدی که تو رو می بینم و ازت خبر دارم ماه تا ماه چهره اون فراری رو می بینم که داری بهم تیکه میندازی.

_ این دلیل نمیشه اگه یه وقت بین من و جونگین مشکلی پیش بیاد طرف اونو نگیری...
سهون با بهت بهش نگاه کرد.

_ کیونگ تو چت شده؟؟ من تنها دلیلی که اینجام اینکه که دوتا از احمق ترین و صمیمی ترین دوستام نمیدونن دارن چه غلطی با زندگیشون می کنن و من به حد مرگ نگرانشونم. لازمه بگم تو با جون هیچ فرقی برام ندارین ؟؟

کیونگسو با خستگی دستی به روی صورتش کشید.

_ نمیدونم سهون حالم خوب نیست.احساس می کنم همه ازم متنفرن حتی نزدیک ترین ادمای زندگیم.گاهی اوقات چیزایی که میگم دست خودم نیست من فقط خستم از اینکه مجبورم هرحسی که دارم هزاربار توضیح بدم تا کسی ازم نرنجه.فقط همین.

صدای بغض دار کیونگ باعث شد سهون از کاناپه بلند بشه و به سمتش بره.ماگ رو از روی اپن برداشت و قهوه ساز رو روشن کرد.
برگشت سمت کیونگ و بازوهاشو بین دستاش گرفت.

_مهم نیست چه اتفاقی بیافته کیونگ ...مهم نیست بین تو و جون قهر و دعوایی هست یانه ...من همیشه طرف توام هر اتفاقی که بیافته ...اینو می فهمی پنگوئن بی اعصاب همیشگی ؟؟

لقبی که سهون بهش داده بود باعث شد بین تمام حسای بدش لبخند بزنه . سهون از فرصت سواستفاده کرد و بوسه ای روی گونش گذاشت.

_ دلم برای لبخندات تنگ شده بود جون راست می گه کیونگ عوض شدی اونقدری که حتی منم دیگه به سختی می تونم بشناسمت ...دیشب تا دیروقت توی بار بودیم حالش اصلا خوب نبود بهش زنگ بزن برای یه بار هم که شده لجبازی رو بزار کنار..

 " ℙ𝕖𝕒𝕔𝕖 𝕠𝕗 𝕥𝕙𝕖 𝕔𝕠𝕝𝕠𝕣 𝕠𝕗 𝕞𝕚𝕝𝕜 "Where stories live. Discover now