جیسونگ پسری بود که از همون زمانی که چشم به این دنیای نحس باز کرده بود با خشونت های نا پدریش دستو پنجه نرم میکرد...
وقتی که جیسونگ ۵ سالش بود پدرش به زور مجبورش میکرد با دستای کوچیکش زمین کشاورزی رو با بیلی که از خودش بزرگتر و سنگین تر بود برای کاشتن میوه های مختلف اماده کنه و حتی وقتایی هم که کارشو خوب انجام نمیداد و یا حتی مریض بود و توانایی کار کردنو نداشت به شدت تنبیه میشد و پدرش تا وقتی که خونی از بدن جیسونگ سراریز نشه دست از کتک زدن پسرش برنمیداشت...
هروقت تا قدری که دلش میخواست جیسونگو کتک میزد به زیرزمین تاریک خونش میبردش و بدون اب و غذا چند روزی اونجا زندانیش میکرد و همین اتفاقات هم باعث شده بود جیسونگ به فضاهای تنگ و تاریک فوبیا پیدا کنه.
سال های سخت و نحس زندگی جیسونگ گذشت تا زمانی که اون به سن بیست و سه سالگیش رسید
اون فکر میکرد حالا که بزرگتر شده میتونه جلوی زور گویی های پدرش و همینطور آزار و اذیت هایی که پدرش برای مادرشم ایجاد میکرد بگیره ولی خب این فکر خوش خیال بودن جیسونگ رو ثابت میکرد چرا که پدر جیسونگ جدیدن هرکاری میکرد تا بدون کار کردن پول زیادی به دست بیاره و چی بهتر از این بود که پسر یکی از فرمانده های سلطنی جذب جیسونگ شده بود و میخواست اون پسرو هرجور شده به دست بیاره...جیوونگ بعد از دیداری که با فرمانده جنگ بوهو داشت و فرمانده در عوض ازدواج جیسونگ با بنگ چان پسرش، بهش وعده ی کلی پول و زمین داده بود.
جیوونگ بعد از قرارش با نیشخند همیشگیش وارد خونه شد و به سمت جیسونگ و جویی که مشغول درست کردن کوکی های کوچیک و بزرگ بود رفت.
روبه جیسونگ کرد و بهش اشاره کرد دنبالش بیاد
روی کاناپه ی کوچیک وسط پذیرایی نشست و به جیسونگ گفت کنارش بشینه تا اونو از نقشه ی شیطانیش باخبر کنه.با پوزخندی که از ورودش به خونه تا همین لحظه روی لبش بود شروع کرد:
جیسونگ تو دیگه ۲۳ سالت شده و باید تشکیل خانواده بدی من دوست دارم قبل از مردنم نوه هامو ببینم، من یه الفای خوبو واست کنار گذاشت اون الفا بنگ چان پسر فرمانده ی جنگه و سه روز دیگه شما باهم ازدواج میکنین.
جیسونگ که از حرف پدرش جا خورده بود دهنش برای گفتن حرفی باز شد ولی هیچ کلمه ای ازش خارج نشد.
این امکان نداشت ازدواج با کسی که همه میگن یه الفای خشن و هورنیه و کسی از زیرش زنده بیرون نمیاد؟!
- نه نه من اینو به هیچ وجه قبول نمیکنم پدر
جیوونگ که با مخالفت جیسونگ روبه رو شده بود با خشم به سمت پسرش هجوم برد و شروع به کتک زدنش کرد،
مشتو لگد های پی در پی و دردناک جیوونگ روی هر نقطه از تنش میخورد و جیسونگ اشک هاش یکی پسر از دیگری روی گونه های تپلش فرود میومدن و ناله هایی از درد میکرد.
YOU ARE READING
Sweet Escape
Fanfictionجیسونگ پسر روستایی که برای فرار از ازدواج اجباری که توسط پدرش صورت گرفته با کمک مادرش که معشوقعه ی پادشاهه پاش به قصر باز میشه و حالا چی میشه که طی اتفاقاتی که براش داخل یه شهر غریب میوفته پاش به قصر کشیده بشه و ناخواسته توی مراسم ازدواج شاهزاده مین...