4.Gazelle

332 64 18
                                    

تقریبا چند دقیقه‌ای بود همه تو حالت گرگشون توی دشت پخش شده بودن. هوسوک و جونگکوک باهم میدویدن و سربه سر هم میگذاشتن. زوج جوان معلوم نبود کجا غیب شدن. تهیونگ هم بهشون ملحق شد تا باهم به سمت رودخونه برن، شب زیبایی بود و همه خوشحال بودن. همه خوشحال بودن؟

سه گرگ وسط رودخونه ایستاده بودن، میخواستن شانسشون رو امتحان کنند و ماهی بگیرن. سخت مشغول بودن تا اینکه رایحه گرگی رو از پشت سرشون حس کردن، همراهش رایحه یک حیوون هم حس میشد. تهیونگ رایحه رو میشناخت، گوش هاش بالای سرش تیز شدن و به سمتی پریدن.

گرگی طلایی رنگ درحالی که آهویی مرده، در دهان داشت به سمتشون اومد. تهیونگ با همون گوش های سیخ شده‌اش سرش رو کج کرد، به شدت گیج شده بود. چرا یونگی هیونگش باید آهو شکار میکرد؟

یونگی جلوتر اومد آهو رو جلوی پای امگای بزرگتر گذاشت، دورش چرخید و دمش رو زیر پوزه امگا کشید. سرشو برگردوند نگاهی به اون سه گرگ انداخت دمش رو صاف کرد و با سینه‌ای پرغرور به راهش ادامه داد.

هر سه متعجب نگاهی به هم انداختن، جونگکوک اول از همه به حرف اومد، "فکر کنم اون گرگه عاشق و شیفته‌ات شده، هوسوکی هیونگ! درهرصورت گوشت آهو از ماهی خوشمزه تره، تازه بیشترم هست." و دوان دوان و با حالت کیوتی سمت گوشت رفت. گوش های تهیونگ با دیدن کیوتی کراشش روی سرش افتادن. اگر یه ذره شجاعت به خرج میداد الان میتونست جای اینکه خودزنی کنه، اون توله امگای کیوت رو تو بغلش فشار بده.

هوسوک گیج شده بود. رایحه اون گرگی که چندساعت پیش باهاش صحبت کرده بود اصلا شبیه رایحه این گرگ طلایی نبود. اون حتی نمیدونست اون گرگ کیه!؟ اما الان اصلا زمان مناسبی برای فکر کردن نبود چون محض رضای خدا اون دوتا توله داشتن همه اون گوشت لذیذ رو میخوردن!

----

همونطور که همه توی دشت در تکاپو بودن، سوکجین و نامجون روی تپه‌ای نشسته بودند. سوکجین از پشت روی نامجون لم داده بود، هردو به آسمون شب زل زده بود و هرچند لحظه نامجون دمش رو تکون میداد و روی پاهای عقبی سوکجین میکشید.

نامجون سرشو خم کرد و چندبار زبونشو بین دو گوش گرگ سفید کشید، سوکجین از حس خوب اون لیس ها خرخری کرد و از پشت خودشو به بدن گرم نامجون مالوند. بعد از اون نامجون سرش رو پایین برد و توی گردن سوکجین فرو کرد و این دفعه روی مارکش رو لیس زد. سوکجین نفس منقطعی کشید، گردنش رو بیشتر چرخوند تا نامجون بفهمه بازم میخواد. نامجون با عقب رفتن سر امگا، کارش رو دوباره تکرار کرد.

دم دمای صبح بود، کم کم گرگ ها داشتن تبدیل میشدن؛ شب رو توی جنگل گزرونده بودن و حالا وقت رفتن بود. جونگکوک و سوکجین، ساندویچ های صبحانه رو بین سه خانواده پخش میکردن، تهیونگ به سمتشون اومد، "هیونگ بده من اینکار رو بکنم." سوکجین میخواست درخواست پسر رو رد کنه که تهیونگ با سر به طرفی اشاره کرد، "الاناست که هیونگم بزنه زیر گریه." سوکجین به اون سمت نگاه کرد، نامجون با روی ترش نشسته بود و لب پایینیش مقداری جلو اومده بود. جونگکوک آروم و نخودی خندید، " به نظرم واقعا بهتره بری هیونگ." سوکجین خنده‌ای کرد و سرش رو تکون داد، "ممنون تهیونگ."

Like a warm hugWhere stories live. Discover now