(آخر پارت معرفی سه تا شخصیت اصلی رو گذاشتم.)
مبل هارا درست کنار پنجره،رو به روی همدیگر چید، گلدان های گل را به ترتیب رنگ روی طاقچه گذاشت و به نوبت به آنها آب داد.
تخت سفید رنگش را مرتب کرد و گرد و خاکی که ناشی از جا به جایی وسایل اتاقشان بود را جارو کرد.
کش و غوصی به بدنش داد و موهای بلندش را بالا بست،گرمش بود و طاقتش طاق شده بود.
برای دیدن مرد آرام و قرار نداشت!
نگاهی به کتاب ها انداخت،تهیونگ تمامی کتاب های مورد علاقه اش را لیست کرده بود و در آنجا قرار داده بود.
ذوق ورق زدن و خواندن آنها را داشت اما طبق قول و قراری که با او بسته بود،باید منتظر میماند.
لبخندی روی لبانش جا باز کرد،اخرین کتابی را که روی زمین افتاده بود را برداشت و با افتادن نگاهش به تیکه کاغذی ابی رنگ مکث کرد.
کتاب را درون قفسه قرار داد و کاغذ را از روی زمین برداشت:_قشنگه؟منتظرم میمونی...نه؟!
با خواندن آن نوشته باز گوشه یه لبانش به رقص در آمدند.
حالا علاوه بر لب ها، چشم هایش هم میخندیدند.
نوشته را بارها و بار ها از اول خواند:_البته که میمونم..البته...
چسبی از روی میزش برداشت و نوشته را به دیوار چسباند.
رویش را برگرداند و تکیه اش را به یکی از مبل ها داد،محیط اطرافش از شلوغی در آمده بود و بوی عود بینی اش را قلقلک میداد .
اما خانه هنوز وجود مرد را کنارش میطلبید!
دفترچه ابی اش را برداشت تا چیزی برایش بنویسد.
مداد را گوشه ی لبش گذاشت و با لبخند شروع به نوشتن کرد.
مینوشت و مینوشت اما یک چیزی درست به نظر نمیرسید!
تمامی نوشته ها جلوی چشمانش تار و یا پاک میشدند. هربار تند تر از قبل مینوشت اما باز هم چیزی از نوشته ی خودش سر در نمی آورد!
با شنیدن تقه ای به در از نوشتن دست کشید. سرش را بالا گرفت و مدادش را در دستانش فشرد،نگاهی به ساعت انداخت.
صبح شده بود و احتمالا شخصی که پشت در قرار داشت تهیونگ بود.
با خوشحالی از جایش بلند شد،اولین قدم را برنداشته بود که با شنیدن صدایی از حرکت ایستاد:_جئون جونگکوک تو اونجایی؟
بهت زده از پنجره به بیرون خیره شد،سایه یه چند نفری را میدید که خانه اش را محاصره کرده بودند:
_خونت محاصره شده! با شمارش من خودت رو تحویل بده!
دست هایش میلرزید،نگاه شادابش رنگ تعجب گرفت و در لحظه ،نفهمید چه موقع استکان چایش از دستانش سر خورده و به هزاران تکه نامساوی روی زمین تقسیم شده است.
اشک چشمانش جلوی دید را گرفته بودند،شمارش آغاز شده بود و قدرت تصمیم گیری نداشت،نگاهی به کاغذ سفیدش انداخت
نتوانسته بود جملات آخر را کامل کند،به سرعت مداد را برداشت و با دستان لرزانش نوشت:
"میدونی من بی نهایت عاشقتم..."
در همین لحظه بود که در با شتاب باز شد،دیگر به داد و بیداد هایش گوش نمیکردند! فقط میخواست یک نامه عاشقانه بنویسد!درحالی که تفنگ ها و چشم ها اورا هدف گرفته بودند..
واقعیت مثل یه تخته بتنی بود،آن ها توانستند شناسایی اش کنند،داستان عاشقانه اش نقشه یه فرارش را خراب کرد...
آخرین نگاه را به کلبه اش انداخت و چندی بعد فقط صدای رگبار گلوله به گوش هایش میرسید و گلوله هایی داغ پوست زمختش را نوازش میکردند ...
با تنی پر از عرق از خواب پرید،پر سرو صدا نفس میکشید و عرق از سرو صورتش چره میکرد.
درکی از محیط اطرافش نداشت، انگار که لحظه ای تمام تعلقاتش را به این دنیا از دست داده بود و در خواب سیر میکرد!
با کمی پردازش فهمید که در محیط کتاب خانه خوابش برده است
دستی به چهره ی خسته اش کشید و خیسی صورتش را گرفت.
_هی..چیشده؟
پسر با ترس چهره اش را برگرداند،تپش های قلبش آرام نمیگرفتند:
_چی..؟
پسری که چندین صندلی را به سختی بلند کرده بود دوباره پرسید:
_چرا انقدر آشفته ای؟
جونگکوک چشمانش را روی هم گذاشت،با مرور خوابی که چندان هم خواب به نظر نمیرسید چشمانش را با وحشت باز کرد و برای حفظ تعادلش روی صندلی نشست:
_هیچی..من فقط...یه کابوس دیدم..
پسر تک خنده ای کرد و صندلی هارا پایین گذاشت،کش و غوصی به کمرش داد و برعکس روی صندلی،کنارش نشست:
_همش بخاطر اینه که زیادی کتابای عجیب غریب میخونی! حالا بگو ببینم چی دیدی؟
پسر کمی دیدگانش را تنگ کرد تا با جزئیات بیشتر خوابش را تعریف کند:
_هیچی..من فقط خواب یه کلبه رو دیدم،منتظر یکی بودم..یادم نمیاد کی بود
دستش را به پیشانی اش زد و آشفته ادامه داد:
_انگاری خیلی دلم برای اون شخص تنگ شده بود
پسر بزرگتر دستانش را مشتاقانه روی صندلی گذاشت و چانه اش را روی دستانش قرار داد:
_خب دیگه چی؟
_خب..بعدش انگاری یکی اومد،فکر کردم اونه ولی...چند نفر بودن..کلبمونو محاصره کردن و همه جارو تیربارون..
با به زبان آوردن خوابش،یک قطره اش از چشمانش فرو ریخت و روی زمین افتاد.
متعجب نگاهش را به اشک هایش داد که بی اختیار روی زمین میریختند:
YOU ARE READING
paradox
Fanfiction_امشبم، باید بری؟ مجبوری؟ _تو که میدونی من هرشب مجبورم. قول میدم فردا زودتر بیام. _زودتر منظورت یه ساعتیه بین سه چهار صبح اونم وقتی سر تا پاتو خون گرفته؟ فیکشن پارادوکس، وضعیت:درحال آپ/یک بار در هفته. کاپل ها: تهکوک/سُپ تراژدی ای دردناک،با کمی چا...