بلند شو وقتشه
بلند شو وقتشه
بلند شو وقتشه
نمیدانست چندبار باید این را تکرار کند تا بدنش به آن عمل کند.
روی زمین دراز کشیده بود اما احساس معلق بودن میکرد.
چند ساعتی میشد که خود را در این چهار دیواری حبث کرده بود.
نگاهش را چرخواند،این همه کاغذ را او نوشته و بعد موچاله و پرت کرده بود؟
آهی از خستگی کشید،سرپوش خودکارش را در دهان چرخواند و به روی شکم خوابید تا نوشته هایش را ادامه دهد.
با خود عهد بسته بود تک تک خاطراتش را در روسیه به کاغذ بیاورد و به ثبت برساند.
قطرات باران با خشم مانند تازیانه بر پنجره اتاقش ضربه میزدند،شاید همین صداهای ریز باعثِ کمبود تمرکزش شده بودند.
روی دفتر پاره پوره و رنگ و رو رفته اش خم شد،موهای طلاییِ شلخته اش با کنجکاوی به قصد همراهی از پسر خم شده و روی صورتش ریخته بودند.
صدای کشیده شدن قلمش روی کاغذ سکوت دلگیر اتاق را میشکست و او با تشنگی و گرسنگی هرچه تمام تر مینوشت.
این شعور و شعف را میتوانستند از لبخند خبیثانه ای که روی لب هایش نقش بسته بود فهمید.
انگار نه انگار که باید برایِ صحبت کردن با شخص مورد نظرش آماده میشد،دستی به صورت خواب آلودش کشید،چقدر بارِ مسئولیتی که روی دوش هایش بود سنگینی میکرد.
روسیه به فرانسه اعلام جنگ کرده است و او به عنوان یک شاهزاده ی فرانسوی نمیتوانست عقب بنشیند تا شناسایی اش کنند.
مسئولیتی که بر دوش هایش بود قانع کردنِ شاهزاده ی روسیه برای دست کشیدن از جنگ بود.
اما او برای چیز دیگری آمده بود.
او با بهانه ی راضی کردن ان ها برای نبرد،دنبالِ قاتل مادرش میگشت.
به روی پهلو هایش چرخید و به عکسِ مرد که روی دیوار کلبه اش چسبیده بود خیره ماند.
به روی پهلوی سمت چپ اش چرخید،نگاهش به آیینه ی روبه رویش افتاد.
چهره اش درون آن زیبا و معصومیت خاصی داشت،اما نگاهش چیز دیگری میگفت!
نفرت،خشم و انزجار
همگی چشمان معصومش را آلوده کرده بودند.
دستش را تکیه گاه کرد و سعی کرد از روی زمین بلند شود،دستانش میلرزیدند ،از پاهایش برای سرپا شدن کمک گرفت و کش و قوسی به بدن خشک شده اش داد و بعد از گرفتنِ صندلی قدیمی اتاقش به سرگیجه اش خاتمه داد.
حرف های جاسوس پدرش مدام در ذهنش رژه میرفت
در تماسی که چندی پیش با او برقرار کرده بود دلیل ملاقاتش با آن مرد را پرسید و تنها جوابی که نصیبش شد این بود
"اون یه تاجر باتجربهست که با مادرت دوست های صمیمی بودن! حتما میتونه کمکت کنه"
سروکله زدن با خودش را تمام کرد و بالاخره جلوی خواسته ی قلبش سر خم کردم،امشب تنها فرصت او برای فهمیدن حقیقت بود،حداقل از زبانِ او...
YOU ARE READING
paradox
Fanfiction_امشبم، باید بری؟ مجبوری؟ _تو که میدونی من هرشب مجبورم. قول میدم فردا زودتر بیام. _زودتر منظورت یه ساعتیه بین سه چهار صبح اونم وقتی سر تا پاتو خون گرفته؟ فیکشن پارادوکس، وضعیت:درحال آپ/یک بار در هفته. کاپل ها: تهکوک/سُپ تراژدی ای دردناک،با کمی چا...