_چیزی رو که جا نذاشتی؟
خشکش زده بود،بعد از این پرسش چند لحظه سکوت مرگباری بینشان حکم فرما شد.
یک لحظه قبل هم همین سوال را از خود پرسیده بود اما در آن لحظه ناتوانی اش به درجه ای رسیده بود که هوشیاری درستی نداشت.
لرزشی پشت سر هم بدنش را تکان میداد.
آهسته نیم چرخی زد،بعد از دیدن خدمتکار ها که خطاب به جمع خودشان حرف میزدند نفس آسوده ای کشید و با اضطراب تمام از پله ها پایین آمد.
این اولین ماموریتش بود،نفس عمیقی کشید،نزدیک بود اشتباه کوچکی کند تا خود را رسوا کند...
دوباره لبخند ساختگی ای زد،قرار بود چطور پیش رود؟اگر همین حالا از اینجا خارج میشد قطعا او را مضنون به قتل میدانستند !
مرتب صحنه ای که چند لحظه ی پیش شاهدش بود از جلوی چشمانش گذر میکرد.
ناگهان شخصی به سمتش آمد،دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت:
_به نظر میرسه حالتون خوش نیست.پسر نگاهی دوستانه به سرتاپایش انداخت و دستش را روی دست مرد گذاشت:
_چیزی نیست،ممنون
مرد که دلش به حالش سوخته بود ادامه داد:
_رنگتون پریده
مختصر جوابش را داد و مرد را از سر خود باز کرد،با لبخندی دستش را از روی شانه اش برداشت و همین که خواست چند قدمی از او فاصله بگیرد پیشخدمتی به سمتش آمد و با استرس زبان باز کرد،آهسته چیزی زیر لب زمزمه میکردند،حرف هایشان برایش تاریک و مبهم بود.
خدمتکار که سعی در مخفی کردن لرزش دست هایش داشت لحظه ای سکوت کرد، نگاهش را به پسر داد و بعد به طرف در برگشت و به طرف آشپزخانه حرکت کرد.
مرد دوباره با لبخندی به سمتش برگشت،چیزی را پشت لبخند ظاهری اش پنهان میکرد،تقریبا این را مطمئن بود:_اوه شما هنوزم اینجایید !
جونگکوک لبخندی زد و سعی کرد رفتارش را زیر نظر بگیرد،چشمانش را مثل جغد به اطراف میگرداند،منتظر شخصی بود یا نقشه ای در سر داشت؟ در هر حال اضطراب در چهره اش نمایان بود:
_کجا بودیم؟ به کل یادم رفت از دست این خدمتکارا...
حالا که خودش سر بحث را باز کرده بود میتوانست از زیر زبانش حرف بکشد:
_مشکلی پیش اومده؟
مرد آهی کشید،شیشه ی عینکش را تمیز کرد و چهره ی خسته ای به خودش گرفت:
_قراره گوشت ها تعویض بشن،و حالا باید دوباره همشون رو مزه دار کنیم...وقت زیادی نداریم
پسرسری به نشانه ی تایید تکان داد:
_برنامه ریزی
مرد ابرو هایش را بالا فرستاد، جونگکوک تک خنده ای کرد و ادامه داد:
_وقتی چیزی طبق برنامه ریزی پیش نمیره معمولا کلافه میشیم،چون انتظارش رو نداریم.
چهره ی مرد به پوکر ترین حالت ممکن درامد،چیزی را مخفی میکرد یا او اینطور احساس میکرد؟ این حس ششم مسخره اش یک روز کار به دستش میداد.
خودش را جمع و جور کرد و بعد از صحبتی کوتاه به سمت جمعیت حرکت کرد.
خطر از بیخ گوشش گذشته بود.
و حالا عرق سرد پیشانی اش خبر از گرفتاری بزرگی میداد.
گرفتاری ای که قرار بود تمام برنامه ریزی هایش را جلوی چشمانش نیست و نابود کند.
باید تمام اتفاقاتی که برایش افتاده بود را از سر بیرونمیکرد.
با اینکه شانس فهمیدن حقیقت را از دست داد،اما حتما راه دیگری برای پی بردن به واقعیت وجود داشت.
اگر کسی قصد داشت زیر پایش سنگ بیندازد،قطعا جلوی اینکارش را به هر نحوی خواهد گرفت...به هر نحوی!
چند ساعتی از گپ و گفت خودمانی ای که با مرد داشت میگذشت.
صحبت های مبهمش پاک عصابش را بهم ریخته بود.
به جرات میتوانستم بگوید بعد از آن گفت و گو مدام به حرف هایش فکر میکرد تا لحظه ای که صدای زنگ از آشپزخانه آمد و رشته ی افکارش را به کل پاره کرد.
با کنجکاوی به سمت سالن اصلی حرکت کرد،جایی که همه ی اشرافزاده ها در آنجا جمع شده بودند.
از لا به لایشان عبور کرد تا کاملا متوجه ی سخنرانی مردی که در راس مجلس قرار داشت بشود،او احتمالا میبایست پسر بزرگ این خانواده میبود.
از صحبت های شمرده شمرده و لحن ارامش هرکسی متوجه ی تربیت درست خانواده ی بزرگش میشد.
حسابی سرگرم این خانواده شده بود،حیف که تنها نقطه ی امیدش همین امشب جلوی چشمانش به قتل رسید،در غیر این صورت شرط میبست گذرش زیاد به این عمارت میخورد.
YOU ARE READING
paradox
Fanfiction_امشبم، باید بری؟ مجبوری؟ _تو که میدونی من هرشب مجبورم. قول میدم فردا زودتر بیام. _زودتر منظورت یه ساعتیه بین سه چهار صبح اونم وقتی سر تا پاتو خون گرفته؟ فیکشن پارادوکس، وضعیت:درحال آپ/یک بار در هفته. کاپل ها: تهکوک/سُپ تراژدی ای دردناک،با کمی چا...