رنگ از چهره ی پسر پرید،به سرعت نگاهش را از مرد گرفت و چیزی نگفت.
مدام جوابی که در ذهن آماده کرده بود را در ذهن مرور میکرد و به این فکرمیکرد که ایا جواب قانع کننده ای برای دست به سر کردن مرد است یا خیر.
مرد باز هم با لحنی آرام و ملایم پرسید:_شما شاهزاده اید؟
پسر سرش را بالا گرفت،رنگش پریده بود و نفس در سینه اش حبس شده بود.
وقتی برای اولین بار لبخند مهربان مرد را دید آرامش خاطر یافت و آهسته زمزمه کرد:_تو چی فکر میکنی؟
مرد بی درنگ گفت:
_شما دوست دارید من چه فکری کنم؟
نگاهش را به لب های کبود پسر داد،حالت طبیعی نداشت پس تهیونگ سعی کرد کمی ملایم تر با پسر رفتار کند.
لبخند محوی زد و ادامه ی حرفش را به زبان آورد:_شما چی میخواید؟..
جونگکوک که آشفته می نمود با نگرانی گفت:
_فقط جوری رفتار کن که انگار از من چیزی نمیدونی...
مرد اینبار با قاطعیت پرسید :
_پس شما شاهزاده اید!
همزمان با پرسیدن این سوال کمی به پسر نزدیک تر شد،چشمان ابی اش را مثل همیشه هدف قرار گرفت و چیزی جز حقیقت در چشمانش نمیدید.
و نگاه نگران او برچسب تاییدی بر تمام سوال های داخل ذهنش بود.
جونگکوک درحالی که بغض گلویش را میفشرد نگاهش را از او گرفت.
با خود فکر میکرد فهمیدن حقیقت توسط مرد مساوی است با نقش بر اب شدن نقشه اش.
و او دیگر هرگز فرصتش را پیدا نمیکرد تا قاتل اصلی مادرش را پیدا کند.
اشک هایش را با دستان لاغرش پاک کرد،سرش را تکان داد و با عصبانیت غرید:_اره که چی!!!
رنگ صورتش هر لحظه زرد و زرد تر میشد ،لب هایش میلرزید و چشمان ملتهبش را از مرد می دزدید .
تهیونگ سعی میکرد متقابلا ب چشمان اشکی پسر نگاه نکند:_شما جونم و نجات دادید،من کاری باهاتون ندارم..
پسر ناباورانه با چشمان قرمز نگاهش کرد،آب بینی اش را بالا کشید:
_میزارید برم؟
_نه تا وقتی نفهمیدم به چه دلیلی خودتون رو تو خطر انداختید و اومدید اینجا .
_به همون دلیلی که شما یه شاهزاده فرانسوی رو تو عمارتتون جا دادید!
مرد آهی کشید،انگاری حرف زدن با او انقدر ها هم راحت نبود :
_بزارید خیالتون و راحت کنم شاهزاده ،تا وقتی نفهمم تو روسیه چیکار دارید ولتون نمیکنم!
_که چی؟ میخواید ازم به عنوان ی گروگان استفاده کنید؟
سخت میتوانست نفس بکشد،به دلیل فشار دادن دندان هایش روی لب های کبودش از گوشه ی لبش خون میچکید و چشمانش را به زحمت باز نگه داشته بود.
مرد مردد بود که گفت و گو را ادامه دهد و یا در همین لحظه بهپایان رساند.
بالاخره کمی بعد با صدایی تحلیل رفته جوابش را داد:
BINABASA MO ANG
paradox
Fanfiction_امشبم، باید بری؟ مجبوری؟ _تو که میدونی من هرشب مجبورم. قول میدم فردا زودتر بیام. _زودتر منظورت یه ساعتیه بین سه چهار صبح اونم وقتی سر تا پاتو خون گرفته؟ فیکشن پارادوکس، وضعیت:درحال آپ/یک بار در هفته. کاپل ها: تهکوک/سُپ تراژدی ای دردناک،با کمی چا...