رطوبت دست هایش را گرفت و برای هزارمین بار نگاهی به ساعت کوچکِ قدیمی اش انداخت.
تقریبا چند ساعتی میشد که درحال راست و ریست کردنِ پرونده ها بود و از شدت بی حوصلگی حاضر بود تمام مدت را به ترک دیوار سنگي کلبه اش خیره شود.
صدای کوبیده شدن در کلبه اش،توسط باد،دائما تمرکزش را بهم میریخت.
اما سعی میکرد اهمیت چندانی به این موضوع ندهد.
فقط یک روز گذشته بود که در روسیه مستقر شده بود،از اطرافیانش شنیده بود که روسیه آب و هوای سردی دارد،باید به این چیز ها عادت میکرد...
چشم هایش را کمی مالش داد و پس از پاک کردن شیشه ی عینکش آن را دوباره روی چشمانش قرار داد.
کش و قوسی به بدنش داد و آخرین پوشه را برای مرتب کردن باز کرد.
تصاویر رو به روی چشمش،تصاویر اشخاصی بودند که باید آن ها را به قتل میرساند،و به زبان ساده تر،انتقام مادرِ جوانش را از آنها میگرفت.
اما کدام یک از آنها میتوانست قاتل باشد؟
نور شمع را روی چهره هایشان انداخت و خمی به ابرو اورد.
کشوی کوچکی که زیر میز قرار داشت را باز کرد و گیره های ریزش را برای چسباندن عکس ها به قفسه ی رو به رویش برداشت.
دست به سینه تکیه اش را به صندلی داد و صندلی را به حالت معلق در اورد.
کمی ورجه وورجه میکرد و متفکرانه به تصاویر خیره شده بود،مدام اسمشان را زمزمه میکرد و هربار خشم بر چهره ی معصومش بیشتر قالب میشد.
پاک یا گناهکار؟نمیدانست؛در بین دو تجلی شر و نیک ایستاده بود.
از دلتنگی مادرش شیاطین را در آغوش میگرفت تا به او مسلط شوند،و از طرفی وجدانش از انجام این جنایت به درد میآمد.
او گم شده بود،و حتی خودش را هم به سختی به یاد میاورد،فشاری که رویش قرار داشت روز به روز کمرش را خم تر میکرد و پسر روز به روز بیشتر رو به روی شیطان درونش به سجده در میآمد.
فوکوس را روی عکسی که چهره اش به نظر آشنا می آمد گذاشت و با تلنگری نامش را به زبان اوردم:_کیم تهیونگ...
به خوبی چشم های سردش را به یاد داشت،با زمزمه کردن اسمش،عمیق به فکر فرو رفت،ماجرای قطار و مرد مدام در ذهنش تکرار میشد.
فلش بک،قطار روسیه:نگاهی به سرتاپایش انداخت،از نگاه نافذش میتوانست بفهمد تا جواب سؤالش را از او نگیرد ول کنش نمیشود !
در دلش لعنتی به آن پاسپورت سلطنتی فرستاد و سعی کرد خونسرد جوابش را دهد:_مدرکی دارید که این پاسپورت سلطنتی از جیب بنده بیرون افتاده؟
مرد پوزخندی به صحبت هایش زد،انگاری خواندن ذهن دیگران کاری بود که استادانه انجامش میداد.
مطمئن بود سر سوزنی حرفش را باور نکرده و آماده است او را به سخره بگیرد !_ترسیدید؟
تک خنده ای کرد و متمسخرانه جوابش را داد:
YOU ARE READING
paradox
Fanfiction_امشبم، باید بری؟ مجبوری؟ _تو که میدونی من هرشب مجبورم. قول میدم فردا زودتر بیام. _زودتر منظورت یه ساعتیه بین سه چهار صبح اونم وقتی سر تا پاتو خون گرفته؟ فیکشن پارادوکس، وضعیت:درحال آپ/یک بار در هفته. کاپل ها: تهکوک/سُپ تراژدی ای دردناک،با کمی چا...