کرکره ی پنجره ی اتاقش را باز کرد.
پرده های حریر از دو طرف پنجره کشیده شد و نور آفتاب به داخل عمارت راه پیدا کرد.
چشمانش به منظره خیره ماند.
آرام و در سکوت به مناظر اطرافش می نگریست.
به سربازانی که هر کدام باری بر دوش داشتند نگاه کرد و درختان کاج را که در سر تا سر عمارت پراکنده بود از زیر نظر گذراند.
پشت سرش ساعتِ بلند و سلطنتی ای که در گوشه ی اتاق قرار داشت راس ساعت دوازده به صدا در آمد.
در حالی که اندک اهمیتی به سروصدایی بیرون عمارت نمیداد دست هایش را پشت سرش گره کرد و نفس عمیقی کشید.
از دیشب که به طرز عجیب و شگفت آوری از آن کشتارگاه فرار کرده بودند نخوابیده بود و مدام به صحبت های پایانی اش با وزیر فکر میکرد.
چرخی زد و لحظه ای رو به روی تابلو نقاشی ای ایستاد که تصویری از عکس خودش در کنار پدرش در آن نقش بسته بود.
دستی به چانه اش کشید و چشمانش را ریز کرد.
فلش بک:به زحمت خودش را از بین جمعیت گذراند.
سمت چپش بین راه پله و آشپزخانه ی کوچکی که در انتهای سالن وجود داشت اتاق وزیر را میدید.
نگاهش را به آشپزان داخل اتاقک داد که چطور سراسیمه مثل کرم در هم می پیچند تا با همکاری غذای شام را سر ساعت سرو کنند.
چند قدمی به سمت جلو برداشت،جمعیت را از زیر نظر گذراند و پوزخندی به مردمی زد که با بهترین لباس هایشان به آنجا آمده بودند.
کلاه به سر روپوش به تن و روبان زده.
با شنیدن صدای قدم های شخصی ک به طرفش می آمد گوشه ی چشمی نازک کرد.
مردی بلند بالا با لباس های گران قیمت به سمتش آمد.
دستانش را مانند پادشاهان پشت خود حلقه کرده بود و لبخند محوی بر لبش شکل گرفته بود:_جشن جناب وزیر امسال چقدر شلوغ شده شاهزاده، میبینید؟
تهیونگ بدون این که نگاهی ب مرد بیاندازد سری تکان داد،قبل از او با مردی سمج سروکله میزد و حالا باید بساط غیبتش را با این مرد سرو سامان میداد.
مرد لب تر کرد و ادامه داد:_تعجب نمیکنم اگه آمار برسونند که هرچه اشراف زاده در روسیه بوده ب این جشن اومده.
از خودتون چخبر؟اوضاع ردیفه؟مرد آهی کشید و مختصر جواب داد:
_اگه فقط یکم فضای شخصی بهم بدید بهترم میشم،میدونید داشتم فکر میکردم چطوره صحبت کوتاهی با وزیر داشته باشم.
این را گفت و سپس با لبخند ساختگی ای از او فاصله گرفت،حتی منتظر نماند تا جواب خداحافظی مرد را بدهد.
از نظر او تمامی اشراف زادگان حوصله سر بر بودند، مغزشان پر از تجملات و تشریفاتی بود که باید پزش را به یک دیگر می دادند و اگر لحظه ای برای انجام این کار درنگ میکردند امتیاز آن مرحله را از دست می دادند ! از جمله خودش.
اگر یک بار دیگر به او اجازه ی بدنیا آمدن میدادند قطعا این مقام منزلت را دو دستی تقدیم اشخاص دیگری میکرد و خود در گوشه ای بی حاشیه گذر عمر میگذراند، این را به خود قول داده بود.
بعد از این که از رفتن مرد اطمینان حاصل کرد بلافاصله وارد اتاق وزیر شد و در را پشت سر خود بست.
برای یک بار دلش میخواست درباریان را در حال مطالعه ببیند اما حال که بدون خبر وارد اتاق شده بود با صحنه ای که از نظرش منزجر کننده می آمد آهی کشید و چشمانش را از عصبانیت فشرد.
با جیغ زن و فریاد وزیر دندان قروچه ای کرد و راه را برای بیرون رفتن زن باز کرد.
سپس چشمانش را باز کرد و نگاهی به وزیرش انداخت که با شرمندگی درحال بستن کمربند طلایی اش بود:
YOU ARE READING
paradox
Fanfiction_امشبم، باید بری؟ مجبوری؟ _تو که میدونی من هرشب مجبورم. قول میدم فردا زودتر بیام. _زودتر منظورت یه ساعتیه بین سه چهار صبح اونم وقتی سر تا پاتو خون گرفته؟ فیکشن پارادوکس، وضعیت:درحال آپ/یک بار در هفته. کاپل ها: تهکوک/سُپ تراژدی ای دردناک،با کمی چا...