مدت زیادی از برگشتنش به عمارت نمیگذشت.
چندی پیش به مهمانی ای دعوت شده بود که قرار بر این شد به اجبار در آنجا حضور داشته باشد.
علاوه بر بودن خودش در آنجا باید پسری که کل حکومت دنبالش بودند را هم به آنجا میبرد.
و این مسئله استرسش را دوچندان میکرد.
چشم های دو رنگه ی پسر کافی بود تا هویتش برای تک تک روس ها در یک چشم بر هم زدن فاش شود.
هرچند مرد هم بی تفاوت ننشسته بود و بعد از دیدار دوباره اش با او دستور ساخت لنزی مشکی رنگ را به خدمت گزارانش داده بود.
موهایش را هم باید به رنگ مشکی در می آورد.
چهرهاش از هر جهت توجه هارا به خود جلب میکرد.
زیبا بود و فریبنده! درست مثل یک شاهزاده!
قبل از صحبت با او یک نفر را از قبل برای آماده کردنش فرستاده بود و از همین جهت خیالش راحت بود که به موقع به مراسم میرسند.
میدانست که باید منتظر نواخته شدن کلاویه های پیانوی قدیمی اش از عمارت کناری باشد.
پنجره های اتاقش را باز کرد،نسیم ملایمی چهره اش را نوازش کرد و دستی به موهایش کشید.
به گوشه ی پنجره اش تکیه داد و چشم هایش را بست،تا سه شماره شمرد و در همان لحظه بود که صدای نواختن کلاویه ها به گوشش رسید و پلک هایش را از هم فاصله داد.
نوای آرامش بخش پیانو گوش هایش را نوازش میداد و لبخند گمشده اش را به او بازمیگرداند.
بلافاصله به سمت عمارت جونگکوک حرکت کرد،هرچقدر که نزدیک میشد صدای گوشنواز موسیقی در گوشش بلند و بلند تر اکو میشد.
با افتادن نگاهش به پسر که در خلوت خودش حس گرفته بود و از اعماق وجودش دستانش را بر روی کلاویه ها میرقصاند لبخند محوی زد و به گوشه ی در تکیه داد تا نگاهش کند.
به موهای مشکی رنگش خیره شد که به تازگی رنگ شده بودند و رگه هایی طلایی رنگ لا به لایشان غرق شده بود.
اصالت فرانسوی بودنش را حفظ کرده بود.
موهای اصلی خودش زیبا تر بودند،اما مشکی نیز جور دیگری به او میآمد._دو...ر...می
نگاهی به انگشت هایش انداخت و دست به سینه جواب داد:
_اشتباست
صدای بم و مردونه ی تهیونگ در گوشش طنین انداز شد،غافلگیرانه به سمت مرد برگشت و نگاهش کرد.
انقدر خودش را غرق نواختن کرده بود که حتی متوجه ی ورود او به عمارت نشده بود!_تو اینجا چیکار میکنی!
مرد تای ابرویی بالا انداخت و بی حوصله به اطراف خیره شد:
_فکرنمیکنی اگه کسی هم حق سوال پرسیدن داشته باشه اون منم؟
نمیگی شاید یکی این وقت شب خواب باشه؟پسر نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداخت و با کلافگی جوابش را داد:
_ساعت هفت غروبه،حتی مرغ ها هم تو این ساعت نمیخوابن!
مرد شانه ای بالا انداخت:
_حالا هرچی،بزن ببینمپسر نگاه گیجی به او انداخت:
YOU ARE READING
paradox
Fanfiction_امشبم، باید بری؟ مجبوری؟ _تو که میدونی من هرشب مجبورم. قول میدم فردا زودتر بیام. _زودتر منظورت یه ساعتیه بین سه چهار صبح اونم وقتی سر تا پاتو خون گرفته؟ فیکشن پارادوکس، وضعیت:درحال آپ/یک بار در هفته. کاپل ها: تهکوک/سُپ تراژدی ای دردناک،با کمی چا...