(شاید از خوندن این پارت یکم گیج بشید ولی بعدا میفهمید چی به چیه.)
29 سپتامبر 1983,
آسمان شهر در تاریکی دفن شده بود،
خبر از باران شدیدی میداد که خسته از راه بود.
به همین دلیل نور مهتابی برای برانداز کردن مسیر رو به رویش در کار نبود.
ابر ها میغریدند و سایه ی تیره رنگشان بر فلک چیره میشد.
امروز دقیقا دومین ماهی بود که بعد از آن حادثه دیگر درخانه حضور نداشت
با به گوش رسیدن صدای بلند سوت قطار،گام هایش را بلند تر از قبل برداشت و همینطور که کیف دستی مشکی رنگش را در دست میفشرد،نگاهش را به عقربه های ساعتِ برند فرانسوی اش داد.
صدای تیک تاک عقربه ها اضطرابش را دوچندان میکرد.
وقتی باقی نمانده بود،باید هرچه سریع تر قبل از به حرکت در آمدن قطار،راه می افتاد.
به هیچ وجه علاقه ای به نا امید کردن دوباره ی پدرش نداشت،پسر، شاهزاده ی فرانسه،و جانشین احتمالی پدرش بود.
اما این رویایی نبود که او مدام در فکرش بپروراند،رسیدن به تاج و تخت.
هرگز این را نمیخواست و به چنین موقعیتی راضی نبود .
تنها پیدا کردن قاتل مادرش او را به آرامش میرساند.
باقی چیز ها ذره ای اهمیت نداشتند!
با مجسم کردن آن لحظه که بعد از سال ها به راز قتل مادرش پی برده است نیشخند ملموسی روی لب هایش نشست.
تقریبا به قطار رسیده بود،دستِ آزادش را برای ایستادنِ قطار و اعلام حضور بالا برد و مسیر باقی مانده را دوید.
به سرعت بلیط را نشان داد و آخرین صندلی ای که خالی مانده بود را نشانه گرفت.
نفس آسوده ای کشید و با خوش رویی به سمت صندلی قدم برداشت،چند قدمی فاصله نداشت که ناگهان شخص دیگری در ان نزدیکی چمدانش را زمین گذاشت و خود نیز روی آن نشست.
چهره ی عبوس و ابروهای در هم تنیده شده اش اجازه ی برداشتن تنها یک قدم دیگر را به پسر،برای پس گرفتن حقش نمیداد.
شانه ای بالا انداخت،با انگشت اشارهش عینک مشکی رنگش را بالا کشید و نگاهی به اطراف انداخت.
نمیتوانست تموم طول راه را سرپا بماند،مدتی نگذشته بود که با کمک گرفتن از پرسنل قطار مکان خالی ای برای نشستن پیدا کرد.
نفس حبث شدهش را به بیرون فرستاد و پلک هایش را کمی روی هم گذاشت تا استراحت کند.
در دلش لعنتی به آن مردِ ناشناس فرستاد،دلش نمیخواست چشم هایش را باز کند،اما گرسنگی امانش را بریده بود.تکیهش را از صندلی گرفت و منوی کنار صندلی را برداشت.
بعد از مدتی سرش را برای صدا زدن زنی که مسئول گرفتن سفارش ها بود بالا گرفت و دستش را بلند کرد.
در همین لحظه به طور ناخودآگاه مرد عبوسی که رو به رویش نشسته بود دستش را بلند کرد و هردو همزمان زن را صدا زدند.
متقابلا اخمی بر چهرهشان نشست،قرار بود زمان زیادی را در این قطار مستقر میشدند،و قطعا سروکله زدن آنها با یک دیگر تنها انرژیشان را میگرفت.پسر اخمی که بر پیشانی نشانده بود را باز کرد،با چهره ای بی حس سفارشش را داد و سرش را در اسنادی که از مشاور پدرش گرفته بود فرو کرد،شاید کمی فضای داخل قطار برایش قابل تحمل میشد.
محتوای اسناد بسیار جالب به نظر میرسید.
نگاهی به تیتر بالای صفحه انداخت.
"انقلاب فرانسه"
هرچیزی که پررنگ تر بود را با تمرکز بیشتری میخواند.
انقلاب فرانسه در واقع آزمایش اجتماعی ای بود که روسیه راه انداخته بود،خبر جالب تری که چندی بعد به چشمش خورد این بود، مردی که در این دسیسه همکاری داشت کسی نبود جز کیم تهیونگ .
بعد از مطالعاتی که در صفحات بعد داشت فهمید که او شخصی نیست بجز
پسر دوم پادشاه روسیه.
نویسنده ی این نقشه و مامور سر کرده ی روسیه.
پسر با خط به خط آن اسناد ابروهایش بیشتر و بیشتر بالا میرفت و متعجب خط هارا پشت سر هم میخواند.
عینکش را از روی بینیاش برداشت و کمی چشم هایش را مالش داد.
YOU ARE READING
paradox
Fanfiction_امشبم، باید بری؟ مجبوری؟ _تو که میدونی من هرشب مجبورم. قول میدم فردا زودتر بیام. _زودتر منظورت یه ساعتیه بین سه چهار صبح اونم وقتی سر تا پاتو خون گرفته؟ فیکشن پارادوکس، وضعیت:درحال آپ/یک بار در هفته. کاپل ها: تهکوک/سُپ تراژدی ای دردناک،با کمی چا...