40.The Fall Of An Archangel

299 45 92
                                    

-Chaeyoung

نفهمیدم بعدش چه اتفاقی افتاد اما بعد از اینکه جیسو منو بوسید، هوشیاریش رو از دست داد و من به دلیل اینکه هنوز تو شوک اون بوسه بودم کنترلش رو از دست دادم.

"وای نه!"

اون مثل یک جسد مرده افتاد و مجبور شدم سریع پرواز کنم.

و درست قبل از اینکه به زمین برخورد کنه، تونستم دستش رو بگیرم.

"گرفتمت"

جیسو رو بالا کشیدم و براید استایل بغلش کردم.

"بیا بریم خونه، مرغی"

در حالی که بالهام رو باز کرده بودم و به سمت  خونه‌اش پرواز می کردم زمزمه کردم.

اون شب همه جا کاملا خلوت بود و بدون جلب توجه کسی به خونه اش برسم.

با دیدن این که چطور جیسو وقتی خواب بود خیلی متفاوت به نظر می رسید، لبخند بزرگی زدم.

سریع از پنجره اش وارد شدم و روی تختش گذاشتمش.

ملحفه ها رو روی تنش کشیدم و مطمئن شدم که جاش راحت باشه.

در حالی که روی تخت کنارش نشسته بودم و خوابیدش رو تماشا می کردم، قلبم دیوانه وار توی سینم میتپید.

جیسو تو خواب خیلی آروم به نظر می رسید، خرخرهای کوچیکش باعث شد لبخند بزنم و قلبم کمی آروم بشه.

نگاهم ناخودآگاه به سمت لب هاش رفت و احساس کردم گونه هام داغ شدند.

چرا من اینجوری شدم؟

" سنجاب..."

به جیسو که خواب بود نگاه کردم و متوجه شدم که  ابروهاش در حالی که هنوز چشم‌هاش بسته بودند، درهم رفته.

" سنجاب دلم برات تنگ شده. دیگه هیچوقت ترکم نکن..."

تو خواب زمزمه کرد و قلبم از حالت ملتمس صورت زیبایش به درد اومد، اصلا به جیسو نمی‌خورد که یک روز اینطوری ملتمس بشه.

"سنجاب -"

بهش خیره شدم و تار موهای توی صورتش رو جمع کردم.

اما کلمات بعدی که گفت همه چیزهایی رو که احساس می کردم تغییر داد -

"دوستت دارم سنجابِ من. لطفا..."

قطره اشکی روی گونه اش غلتید و من متوجه نشدم که یک قطره اشک از روی گونه‌ی خودم هم جاری شده.

سویا...

خاطرات ماجراجویی‌ها و زمان‌هایی که با هم گذرونده‌ بودیم مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هام رد میشد.

از زمانی که ما هنوز در بهشت فرشته بودیم و تا زمانی که از بهشت رانده شد، اون همیشه اونجا بوده...

کنار من..

اون ازم مراقبت میکرد، همیشه منو خوشحال میکرد و هرگز ترکم نمی کرد و تنهام نمی‌ذاشت.

𝑻𝒉𝒆 𝑹𝒆𝒏𝒆𝒈𝒂𝒅𝒆Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt