3.The Encounter

544 101 22
                                    

Lisa's POV:

لعنتی من چرا دارم کوپید کوچیک رو میبینم؟ اون قراره مشغول پیدا کردن هدف بعدی خودش باشه و دور من شلوغ کاری نکنه. صبر کن، چرا ستاره ها دورش هستن؟ *

درحالی که از درد ناشی از ضربه محکمی که به سرم خورده بود ناله میکردم، سرمو تکون دادم. برگشتم، دختری رو دیدم-

اون به جز لباس زیر مشکی و پیراهن سفید گشاد چیزی نپوشیده بود.

پوستش، بدون نقص و سفید بود و به دلایلی دلم میخواست با نوک انگشتام، هر اینچ از بدنش رو ردیابی کنم.

قفسهٔ سینش بالا و پایین میشد و متوجه شدم چیزی زیر لباسش نپوشیده. استخونای گردنش باعث گرم شدن بدنم شد؛ تودهٔ تشکیل شدهٔ تو گلوم رو قورت دادم.

جل الخالق اون خیلی سکسیه!

چشمام از گردن تا خط فکش بالا اومد، اون چند پرسینگ داشت و من هیچوقت فکر نمیکردم دیدن دختری با گوش سوراخ انقدر میتونه جذاب باشه.

وقتی نگاهمون بهم گره خورد چشماش گشاد شد.

لعنتی!

با چرخیدن، احساس مهیبم رو کنترل کردم که باعث میشد چشمام قرمز نشه.

هورمونای لعنتی!

"تو آپارتمان م-من چیکار م-میکنی؟"

با آهی سنگین، لحظهٔ کوتاهی چشمامو بستم و منتظر فروپاشی احساساتم موندم. زمانی که تنفسم به حالت عادی برگشت، با فک سفت شده با دختر روبرو شدم.

"گفتم چرا بی اجازه وارد شدی؟"

با آنالیز کردن این دختر، باید بگم که واقعا زییا بود. چشماش شبیه گربه ای خشن بود اما با گونه های پف کردش، خیلی بامزه به نظر میرسید.

لب پایینم رو گاز گرفتم تا خنده مو سرکوب کنم، در عوض پوزخندی زدم.

"تو دزدی؟"

"ببین خانوم، بنظرت من شبیه یه دزدم؟"
با قدم زدن به سمتش، چیزی گرد و صاف رو بلند کرد-

"الان با ماهیتابه منو زدی؟!"

"جرات نکن بهم نزدیک بشی دزد!"
اون عقب رفت اما بین کاناپه و من گیر افتاد.

به دختر، نزدیک و خم شدم تا اینکه فاصله صورتم باهاش، کمتر از یک اینچ شد.
بوی توت فرنگی میده. ازش خوشم میاد.

"تا حالا دزدی به این جذابی دیدی؟"
زمزمه کردم و منتظر جواب دختر موندم اما هیچ پاسخی نداد. بنابراین اون چیزی که به بهترین نحو انجام میدم رو انجام دادم- خوندن ذهن انسان ها!

با تمرکز کردنم، ابروهام توهم رفت وقتی حتی یه فکرم ازش نشنیدم. این دیگه چه کوفتیه؟

وقتی دختر منو هل داد و در آخر پهن زمین شدم، از خوندن افکارش دست کشیدم.

"ازم دور شو." با بی حالی، مات و مبهوت به دختره خیره شدم. وقتی خواست دوباره با ماهیتابه منو بزنه، سریعا بلند شدم و ظرفو ازش دزدیدم.

"ببین خانوم، من دزد نیستم باشه؟ من همسایگیت زندگی میکنم و کلیدامو فراموش کردم. از خروجی آتش نشانی استفاده کردم و از یه بالکن به آپارتمان تو پریدم. نمیدونستم کسی تو این ساعت هنوز بیداره، پس متاسفم."

متوجه شدم شونه هاش شل شد بنابراین ماهیتابه رو بهش برگردوندم:"بفرما."

"متاسفم که زدمت."
صداش نرم بود و به دلیلی، میخواستم گونش رو لمس کنم و بهش بگم که جای تاسف نیست.

چه مرگم شده؟

به دختری که چشمام روش ثابت مونده بود خیره شدم. چشماش منو مجذوب خودش کرده بود و به دلیل نامعلومی منو ترسیم میکرد.

سعی کردم اون چیزی که تو ذهنشه گوش بدم و بخونم اما بازم چیزی وجود نداشت- حتی یه فکر هم به ذهنش خطور نکرد.

بخاطر همینه که من متوجهش نشدم؟ یعنی توانایی هامو از دست دادم؟ لعنتی!

"ب-بهت صدمه زدم؟"

در حالی که پلک میزدم، نگاهی به دختره انداختم و سرمو تکون دادم: "نه، من خوبم."

چرخیدم و به لبه بالکن برگشتم. روی نرده ها بلند شدم و خودمو برای پریدن آماده کردم. وقتی نگاهی به خونه انداختم، دیگه اونجا نبود. تعجب آوره.

با یه حرکت سریع، آروم روی بالکن بهم ریخته ام فرود اومدم. دوباره به بالکنش نگاهی انداختم و اینبار، اون اونجا بود- با چشمای گربه ایش تماشام میکرد.

"هی." صدام زد و چیزی رو تو هوا پرتاب کرد.

دستمو سمت بسته کوچیک رسوندم و لبخند روی لبهام کشیده شد.

یک کیسه یخ.

دوباره به بالکنش نگاه کردم اما اون دیگه ناپدید شده بود.

اون دختر...قطعا چیز دیگه ایه...




*کوپید، خدای عشقه که به صورت یه کودک برهنه مجسم شده، دیدین تو پلنگ صورتی و... کلشون میخوره جایی یه فرشته بالا سرشون میچرخه، دورشم ستارس، امیدوارم فهمیده باشین منظورمو*


𝑻𝒉𝒆 𝑹𝒆𝒏𝒆𝒈𝒂𝒅𝒆Where stories live. Discover now