2.The Broken

620 107 69
                                    

Lisa's POV:

"چی تو سرت میگذره؟"

"یاح لیسا به من توجه کن!"

"الان برای ایدهٔ من که گفتم اجازه بده چهه به اونجا پرواز کنه، موافقی؟"

"کری؟ دارم با تو حرف میزنم!"

"جوابمو بده!"

بی توجه به جیسو، نگاهی به پنجره ها و بالکن واحد کناری خودم انداختم. این اولین باری نبود که کلیدم رو گم میکردم. آخرین باری که این اتفاق افتاد، برای فرار از آتیش سوزی از گوشهٔ نردبون استفاده کردم و از یه بالکن به اون یکی پریدم تا به واحد خودم رسیدم.

"یاح لیسا! منو نادیده نگیر!"
به جیسو خیره شدم و میدونم چشمام قرمز خون آلوده چون اون مثل چی منو آزار میده.

"خفه شو کله مرغی؛ نمیخوای که در عوض تورو پرت کنم اون بالا!"

"باشه باشه! حالا ازم عصبانی نشو!"

صدای خنده چهه رو شنیدم و وقتی که بهش نگاهی انداختم اون بهم لبخند زد.

"مراقب باش لیسا!"

بهش چشمک زدم. "همیشه هستم، سنجاب!"

با رسیدن به نردبون فلزی از قدرتم استفاده کردم تا خودمو بالا بکشم. این باید آسون باشه.

"مراقب باش لیماریو وگرنه ممکنه بیوفتی!"
جیسو خندید و من براش اخم کردم. لعنت بهت جیسو.

با عجله اطرافمو نگاه کردم که تا ببینم صدای بلند جیسو محله رو بهم ریخته یا نه! دیگه ساعت سه صبحه و به نظر نمیرسه که این کله مرغی اهمیتی برای خواب مردم بده.

"خفه شو!" زمزمه وار داد زدم و اون آبنبات چوبیش رو تو دهنش برد.

به بالا رفتن ادامه دادم و نسیم شب باعث لرزیدنم شد. "لعنت به سرما."

با رسیدن به بالکن اول خودمو بی سر و صدا و متعادل نگه داشتم، وقتی ثابت شدم به بالکن بعدی پریدم اما ناگهان تلفنم افتاد. فاک!

سریع تلفنمو از تو بالکن برداشتم و با احتیاط به افکار اطرافم گوش دادم اما ساکت بود و معنیش اینه که هیچکس بیدار نیست.

با آهی از روی آرامش و با خیال راحت تلفنم رو تو جیبم گذاستم. نگاهی به پایین انداختم، چهه رو در حین لبخند زدن و جیسو رو در حالی که انگشت شصتشو بالا اورده بود و از گوش تا گوش لبخند میزد، دیدم.

با بررسی اختلاف زیاد این بالکن به مال خودم، فهمیدم شکاف بیشتری نسبت به اولی داره اما بازم، این برای موجودی مثل من خیلی آسونه.

نرده ها رو که گرفتم، آماده پرش بودم که احساس کردم چیزی محکم به سرم خورد و باعث سرگیجم شد.

"این دیگه چه کوفتیه؟"

______________

Jennie's POV:

"هی جن، مطمئنی که خوبی؟"

"آره هانبین، خوبم."

"خوبه پس، اون بیرون مراقب باش."
اون گفت و به راه خودم ادامه دادم.

تقریبا هرروز، موقع سحر رفتن به خونه، برنامه روزمره و عادی منه. زندگی من خیلی جالب نیست اما باید بگم که خیلی هم خسته کننده نیست.

من شبارو تو کلاب زِرو به عنوان پیشخدمت کار میکنم و بعد به روزا به عنوان یه دانشجو عادی تو دانشگاه تحصیل میکنم.

از زمانی که پدر و مادرم مردن، من خودم زندگی کردم یا بذارید فقط بگم که، فرار کردم.

به عنوان یه زن مستقل سه تا قانون برای خودم تعیین کردم تا بتونم زنده بمونم.

اول، هرگز اجازه نمیدم کسی از گذشتم به خصوص سابقه خانوادگیم مطلع بشه.

دوم، هرگز به کسی اعتماد نمیکنم، میدونم که همه اونا میتونن دشمنم باشن.

در آخر، هرگز رو احساسات عاطفی سرمایه گذاری نمیکنم چون در آخر باعث نابودیم میشه.

آپارتمان جدیدم فقط یه بلوک با کلاب فاصله داره پس من همیشه برای کاهش هزینه هام، پیاده این مسافت رو طی میکنم؛ به علاوه این باعث حفظ سلامتیم میشه.

چیزی که باعث میشه این خونهٔ جدید رو دوست داشته باشم، محله آروم و بالکن های بزرگ در هر واحده.

خونهٔ قدیمیم، بالکن نداشت، خب وقتی اینو فهمیدم هیجان زده شدم. من همیشه یه بالکن میخواستم تا بتونم شبا ستاره ها رو تماشا کنم.

وقتی داخل آپارتمان شدم، چراغ هارو روشن کردم.
"لعنت بهش." فراموش کردم یه لامپ جدید بخرم!

با گذاشتن کیفم روی میز آشپزخونه، داخلش رفتم و با استفاده از چراغ قوه تلفنم، یه دوش آب گرم گرفتم.

"لعنتی."

امروز کلاب خیلی شلوغ بود و من هیچ فرصتی برای استراحت نداشتم.

با زانو زدن جلوی یخچال ناامید شدم چون فهمیدم هیچ غذایی دیگه برام باقی نمونده.

"جاک پات." یه تخم مرغ و یه تکه نون داخل سینی دیدم. ماهیتابه رو روی اجاق گذاشتم که یه صدای ناگهانی از بیرون توجهم رو جلب کرد. این چی بود؟

چشمام گشاد شد و قلبم به سرعت میتپید وقتی سایه کسی رو تو بالکن دیدم.

دزد!

ماهیتابه رو برداشتم، نوک انگشتای پام رو تو بالکن گذاشتم و لبمو گاز گرفتم در همین حین تابه رو چرخوندم و به سر دزد کوبیدم.

"این دیگه چه کوفتیه؟"
دزده حرف زد و برگشت تا باهام روبرو بشه.

قلبم از تپیدن ایستاد وقتی زنی رو دیدم که روی بالکن خونم ایستاده. هوا تاریک بود اما نور ماه باعث میشد بفهمم اون زن زیباییه.

قد بلندی داشت و عطر بدنش منو فرا گرفته بود، بوی وانیل میداد-

صبر کن، مگه دزدی هم هست که انقدر بوی خوب بده؟

دوباره بهش نگاه کردم و متوجه شدم اون یک شلوار لی مشکی پاره، تیشرت سفید و یه ژاکت چرم پوشیده.

لبهای قلوه ای و فک زاویه داری داشت و-

چشمای قرمز؟

__________________

شما هم یاد راپونزل افتادین؟😂

𝑻𝒉𝒆 𝑹𝒆𝒏𝒆𝒈𝒂𝒅𝒆Where stories live. Discover now