÷جونگکوک ×جیمین +تهیونگ
+پدرم آدم ریسک پذیری اگه نبود به اینجا نمیرسد، خانواده کیم اسمی که هر کسی الان تو کره میشناسه بزرگترین سرمایه گذار ساختمان های تجاری و تفریحی و آموزشی مختلف در سراسر کشور.
حتی فکر اداره همه ی اینها خستم میکنه ولی به هر حال امسال قرار ۲۵ ساله بشم و اداره همشون با من باشه درست ما تو صنعت تجارت جایگاه بالایی داریم ولی رقابت با رقبایی مثل پارک و جئون اصلا کاره آسونی نیست .
-تهیونگ
+اوه سلام ببخشید متوجه نشدم؟
-چند بار صدات زدم پسرم حواست کجاست؟چیزی شده !؟ اگه راجب شرکت ، اومدم راجب همین مورد باهات صحبت کنم .
+"بعد از شنیدن اسم شرکت سر و گوشم جنبید "
+سر و پا گوشم
-صد در صد هم خانواده پارک رو میشناسی هم جئون !
+بله
-دیروز با آقای پارک و جئون جلسه داشتیم و به یه نتایجی هم رسیدیم .
+نتایج ؟ با رقیبامون به چه نتایج میتونی رسیده باشیم.
-اینم حتما میدونی که جونگکوک و جیمین جانشین پدراشونن مثل تو !
+آپا قضیه چی ؟
-پسرم میدونم کنار اومدن با این قضیه برات سخته ولی تو جلسه به این نتیجه رسیدیم که برای پیشرفت بهتره دست از رقابت برداریم و به جاش شرکت هامون رو ادقام کنیم .
+چ...چی؟
-میدونم پسرم تو هیچ وقت تو این ۲۰ سال با اون دوتا کنار نیومدی میدونم برات سخت پسرم ولی شما از ۵ ، ۶ سالگی همو میشناسین یه فرصت به هم بدین شاید تونستین دوستای خوبی برای هم بشین .
+ولی آخه این...
+تهیونگ تو اگه مخالفتم کنی به جایی نمیرسه باید باهاش کنار بیای پسرم سرنوشت این تجارت که با خونه دل خوردن به اینجا رسیدن فقط به دست تو رقم میخوره ، ولی اگه نتونستی باهاشون کنار بیای کافیه بهم بگی سعی میکنم یه جوری کمکت کنم پسرم .
-ممنون آپا تمام تلاشم رو میکنم
+خیلی بهت افتخار میکنم خوشحالم از اینکه تو پسرمی تو معجزه زندگیم بودی برای رسیدن به اینجا آپا دوست داره باشه .
+آپا من دیگه بزرگ شدم
-تو همیشه برام اون بچه ۵ ساله ایی که بهم آویزون میشد.
+یااا آپا!
-خیلیه خب
+آپا
-بله !
+منم دوست دارم !
-اوووو پسرم اصلا جذبت به خودم رفت خدای من چقدر جذاب بودم+"بهش نگاه کردم که همینجوری از خودش تعریف میکرد از اتاقم رفت بیرون،
درسته آخرین دیدار من و اون دوتا برنمیگرد به ۲۰ سال پیش ما بار ها همو ملاقات کردیم تو جلسات و قرارداد های مختلف رفتار احمقانه جونگکوک نگاه های حریصانه جیمین روی منشی جلسه اون دوتا فقط احمق یه چیزی بیشتر از احمق و این عصبیم میکنماونم خیلی زیاد بودن با اونا مثل اینکه با سنگ به کشی رو شیشه همینقدر آزار دهند و مخرب اعصاب ،
صدای زنگ تلفنم نظرم رو به خودش جلب کرد یه نگاه به گوشی کردم و آروم لبخندی زدم گوشی رو برداشت "+نامجون هیونگ
÷سلامت و خوردی بچه
+سلاممم
÷جیکار میکنی ؟ شایعه هارو شنیدم ! واقعین یعنی پدرت واقعا با پارک و جئون شرکت هاش رو ادقام کرده!
+متاسفانه
÷اوکیی میخوای بیام پیشت
+نه هیونگ اوکیم
÷از آخرین باری که دیدیشون خیلی میگذره میدونم قرار خیلی برات کنار اومدن باهاشون سخت باشه هر وقت اوکی نبود خودت میدونی که ..
+اره هیونگ مرسی که هستی
÷عااا دیدی بلخره فهمیدی وجود من چقدر خوبه اصلا کی پیشوای بفهمی من خود خدام
+هیونگ شروع نکن
÷پسره بی ادب بی تربیت
+دارم به زمان های مورد علاقم فکر میکنم
÷چه زمانی ؟
+زمان قبل آشنایت با جین هیونگ چقدر شاعرانه مودبانه گفتار میکردی هیونگ
=یا پسره ی چشم سفید صدات رو میشنوم ها
+منطور این بود که الان خیلی رفتارش بیشتر مورد پسندم اره
÷خیلی خب دیگه مراقب خودت باشه تهیونگ
+همچنین هیونگ سعی کن تو بیشتر تاثیر بزاری رو اون پیرمرد
=اگه دستم بهت نرسه کره اسب+"تلفن و قطع کردم ، نگاه رو صفحه تاریک و تیره گوشی موند احتمال تو همین مدت ها برای رسانه ای کردنش میریم امیدوارم اتفاق مزخرفی نیافته
CZYTASZ
ᴘᴀꜱꜱɪɴɢ ᴛɪᴍᴇ ꜱᴘᴇᴇᴅ《𝐕𝐌𝐊》
Fanfictionکاپل = ویمینکوک باید ترسید وقتی همه چیز سریع اتفاق میافته شاید به همون سرعت که به دست میاره از دست بدی ؛)