#1

149 20 0
                                    

_ماموریت جدیدت اینه.
جیمین آزادانه پاهاش رو روی هم انداخت و همونطور که ناخوناش رو نگاه می‌کرد، بی اهمیت به عکس‌کوبیده شده روی میز گفت:
_درباره‌اش توضیح بده‌. طرف کیه؟ چکارس؟
مرد مسن با صبر و نیشخندی که جیمین متوجهش نشده بود، عکس رو به جلو هل داد و گفت:
_شاید بهتر باشه خودت ببینیش.
جیمین از نگاه کردن به ناخوناش دست کشید. لحن‌ دایی عزیزش باعث شده بود دلشوره‌ی بدی بگیره. با تردید نگاهی به پیرمرد انداخت. پاهاش رو از روی میز پایین آورد.‌ خم شد و با شک و تردید عکس‌ رو برداشت. آب دهنش‌ رو قورت داد و با ترسی که توی قلبش رخنه کرده بود عکس رو برگردوند.
نه نه نه!
این امکان نداشت!
اون پیرمرد خرفت نمی‌تونست انقدر بی رحم و بد ذات باشه.
با عصبانیت عکس رو، به سمت‌ پیرمرد پرت کرد و غرید:
_این‌ کارات چه معنی می‌ده؟ من‌که فراموشش کردم، هرکاری گفتی انجام دادم، ازم یه قاتل زنجیره‌ای ساختی، و دم نزدم... دقیقا می‌خوایی به چی برسی پارک جونگ سوک؟!
پیرمرد در کمال آرامش دست‌هاش رو بهم چسبوند. لبخند ژکوندی روی لب‌های چروکیده‌اش نشوند و با چشم‌های تیره‌اش به جیمین زل زد و گفت:
_صدات رو برای کی داری بلند می‌کنی پارک جیمین؟ نمی‌خوایی‌ این‌ ماموریت رو انجام بدی، باشه مشکلی نیست.
مکث کرد و از جاش‌ بلند شد. یک دستش‌ رو پشت کمرش گذاشت و با دست دیگه‌اش، عصاش و گرفت و با قدم‌های محکم و آهسته به سمت پنجره‌ی قدی اتاقش رفت.
پرده‌ی مخمل سرخ گون و کنار زد و همونطور که بیرون رو تماشا می‌کرد، به جیمین اشاره کرد تا نزدیکش بشه.
جیمین کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و با دست های مشت شده نزدیک پیرمرد شد.
جونگ‌سوک عصاش را بالا گرفت و با سنگ زمرد سبزی که سر عصاش تعبیه شده بود، به جایی از حیاط بزرگ و سرسبز عمارتش اشاره کرد و گفت:
_تو در انجام ماموریت‌هایی که بهت واگذار میشه، مختاری پارک جیمین.
جیمین نگاه خشمگینش رو از صورت چروک و پیر، مرد گرفت و به جایی که اشاره کرده بود دوخت که قلبش یه تپش جا انداخت.
بادیگاردی که کنار خواهر کوچولوش ایستاده بود و ریز به ریز حرکت دختر بچه رو زیر نظر داشت، نگاهی به پنجره‌ی بزرگ اتاق اربابش انداخت. جونگ‌سوک آروم سرش و بالا پایین کرد و چشم‌هاش رو بهم زد.
بادیگارد که مرد قوی هیکل و ترسناکی بود کمی به یونا نزدیک‌تر شد و با دست‌های قوی‌ و بزرگش مشغول نوازش دختر بچه شد و نگاه کثیفش روی نقطه به نقطه‌ی بدن دختر چرخید.
جیمین دست‌هاش و مشت کرد و بی‌اختیار روی شیشه‌ی پنجره کوبید و فریاد زد:
_بهش‌ دست نزن عوضی!
پیرمرد پوزخندی به تقلاهای جیمین زد و بعد از اینکه اشار‌ه‌ای به نگهبان کرد، از پشت پنجره کنار رفت.
_داد و فریادهات اینجا هیچ تاثیری نداره مرد جوان.‌ من و تو قبلا یه قول و قرارهایی با هم گذاشتیم. تو دستور من و اجرا می‌کنی منم سلامت و امنیت خواهرت و تضمین میکنم. یادت که نرفته؟
جیمین کلافه دستی توی موهاش کشید. به سمت پیرمرد برگشت و گفت:
_چرا من و انقدر زجر می‌دی؟...لعنتی من خواهر زاده‌ی توام.
جونگ‌سوک چند ثانیه به جیمین نگاه کرد. پوزخندی زد و از کشوی میزش جعبه‌ی فلزی سیگارش رو بیرون‌ کشید.
یکی از سیگار های بزرگ و قهوه‌ای رنگ برگ رو از جعبه خارج کرد، با گیوتین کوچیکش کمی سرش رو برید و روشنش کرد. پکی عمیقی به سیگار زد و گفت:
_تو خواهرزاده‌ی من بودی تا قبل از اینکه پدرت اون بلا رو سر خواهرم بیاره.
جیمین کلافه چشم‌هاش رو بهم فشرد. بیحال خودش رو، روی مبل انداخت و سرش رو توی دستاش گرفت:
_کارای پدرم به من ربطی نداری! چرا این و متوجه نمی‌شی؟
جونگ‌سوک دود سیگارش رو بیرون فرستاد و گفت:
_توقع داری چه رفتاری با پسر کسی که حتی به جنازه‌ی خواهرم هم رحم نکرد، داشته باشم؟
جیمین با یادآوری بلاهایی که پدرش، سر مادر بیچاره‌اش آورده بود، به ریشه‌ی موهاش چنگ انداخت. اون هیچوقت نمی‌تونست تصویر جنازه‌ی مادرش رو که حامل بسته‌های مواد مخدر برای قاچاق به خارج از کشور شده بود رو از یاد ببره!
بغضش را کنار زد و سعی کرد به خودش مسلط بشه.
_ولی من پسر خواهرت هم هستم. چرا چشمت رو روی این قضیه بستی؟ اونی که من و باهاش تهدید می‌کنی دختر خواهرته!...اصلا تا حالا تو صورتش و دیدی؟...انگار مادرم یکبار دیگه...
جونگ‌سوک مشت محکمی روی میز کوبید و با خشمی که جیمین خیلی کم ازش دیده بود فریاد زد:
_اسم خواهر من و به زبون نیار عوضی. قبلا بهت گفتم، الان هم می‌گم پارک جیمین، یا دستورات من و اجرا می‌کنی یا خواهر کوچیک هشت سالت میشه برده‌ی جنسی تمام افراد باندم...خودت خوب می‌دونی اون بادیگارد های پدوفیل رو برای چی استخدام کردم. حالا تصمیمت و بگیر، یا اون اسلحه‌ی کوفتیت رو برمی‌داری و مثل همیشه کلک جئون جونگ‌کوک رو می‌کنی یا با خواهرت خداحافظی می‌کنی و تا آخر عمرت با عشق قدیمیت به خوبی و خوشی زندگی می‌کنی!
جیمین با بهت به پیرمرد که هر ثانیه قیافه‌اش ترسناک‌تر می‌شد، نگاه کرد. دست چپش سر شده بود و نفسش به شماره افتاده بود. هوای اتاق دیگه کفافش رو نمی‌داد.
به زور از روی صندلی بلند شد و همونطور که دستش رو به دیوار گرفته بود، به سمت خروجی رفت.
دستگیره‌ی در رو گرفت و چندثانیه مکث کرد. نفس عمیقی کشید و با دلی شکسته و صدای ضعیفی که به زور به گوش خودش می‌رسید، گفت:
_باشه...انجامش می‌دم.

Im sorryWhere stories live. Discover now