#3

117 22 0
                                    

***
_کی تمومش می‌کنی جیمین؟ سه ماه گذشته.
جیمین نفس عمیقی کشید و گفت:
_طول می‌کشه تا جونگ‌کوک دوباره به من اعتماد کنه. اگه خیلی عجله داری، بدون این‌که اطلاعات رو به دست بیارم، تمومش کنم؟!
جونگ‌سوک نگاهش رو از روی برگه‌های زیر دستش بلند نکرد و با خونسردی گفت:
_فقط یک هفته‌ی دیگه بهت وقت می‌دم. متوجه شدی؟
جیمین دست‌هاش رو قفل کرد و با اخم به زمین زل زد. جونگ‌سوک سرش رو بلند کرد و نگاه تیز و نافذش رو به جیمین دوخت.
_چشم گفتنت رو نشنیدم!
جیمین چشم‌هاش رو بهم فشرد و گفت:
_بله قربان.
جونگ‌سوک سری تکون داد و گفت:
_خوبه، می‌تونی بری.
جیمین که انگار از قفس آزاد شده بود، به سمت خروجی پا تند کرد و از اتاق خارج شد. نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با دیدن عقربه‌ها که ساعت ده صبح رو نشون می‌دادن، مضطرب نفسش رو بیرون فرستاد. هنوز تا شب کلی وقت داشت. پس تصمیم گرفت سری به خواهر کوچیکش، که این روز‌ها خیلی کم می‌دیدش، بزنه و در نتیجه به سمت اتاق یونا حرکت کرد.
سه ماه از روزی که وارد شرکت جونگ‌کوک شده، گذشته بود و همونطور که انتظارش رو داشت، از هفته‌ی اول به بعد رابطشون درست مثل سابق شده بود و این کار رو برای جیمین سخت می‌کرد.
هر لحظه‌ای که کنار جونگ‌کوک می‌گذروند، شیرین ولی دردناک بود. این‌که می‌دید جونگ‌کوک داره تمام عشق و محبتش رو به پای کسی می‌ریزه که قراره اسلحه سمتش بگیره، روحش و نابود می‌‌کرد. اون نمی‌خواست یه هیولا باشه، ولی راه دیگه‌ای هم نداشت. پای یه فرشته‌ی پاک و معصوم وسط بود!
جیمین دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت، اون باید از خودش می‌گذشت تا خواهرش زنده بمونه!
با رسیدن به اتاق یونا از فکر بیرون اومد. نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط باشه. هر مشکلی هم‌ که داشت باید پشت همین در خاکش می‌کرد. لبخندی روی لب‌هاش نشوند و در زد. با صدای بفرمایید لطیفی که از پشت در شنید، قند تو دلش آب شد. دستگیره رو پایین کشید و در و باز کرد و وارد شد.
یونا که مشغول رنگ کردن کتاب رنگ‌آمیزی جدیدش‌ بود، به سمت در چرخید و با دیدن برادر بزرگش با ذوق از روی صندلی پایین پرید و خودش رو به جیمین رسوند:
_اوپااا!
از لبخند دخترک قند توی دلش آب شد. زانو زد و همانطور که از ته دلش لبخند می‌زد، جوری که از چشم‌های هلالیش فقط یه خط باقی‌ می‌موند، دست‌هاش رو برای به آغوش کشیدن دخترک باز کرد.
_سلام پرنسسم.
یونا با تموم وجود خودش رو توی آغوش برادرش پرت کرد و محکم گردنش و بغل کرد.
_دلم برات تنگ شده بود اوپا. چرا دیگه شب‌ها نمیایی برام قصه بخونی؟
جیمین دستش رو روی کمر دختر گذاشت و از جاش بلند شد. روی تخت سفید و لطیف دخترک نشست و عطر خنک موهای خواهرش رو نفس کشید‌. بوسه‌ای به موهای بلند و بازش، که شلخته و نامرتب دورش ریخته بود زد و گفت:
_اوپا رو ببخش پرنسس‌. این چند وقت یکم سرم شلوغ بوده، عوضش قول میده از فرداشب در اختیار خانم کوچولوم باشم‌. چطوره؟
یونا کمی از جیمین فاصله گرفت‌. با انگشت اشاره و شست، چونه‌اش رو گرفت و طوری که انگار داره تصمیم گیری بزرگی انجام می‌ده، چند لحظه سکوت کرد و به فرش پرنسسی اتاقش خیره شد.
جیمین به نیم‌رخش خیره شد و سعی کرد جلوی خنده‌اش رو بگیره. موهای یونا رو از حاشیه‌ی صورتش کنار زد و منتظر اعلام نتیجه‌ی نهایی از طرف دخترک شد.
یونا نفس عمیقی کشید و با جدیت گفت:
_پیشنهاد منصفانه‌ای به نظر میاد جیمین شی. قبولش می‌کنم.
جیمین دیگه نتوست خودش و کنترل کنه و همونطور که بلند بلند می‌خندید، دخترک رو توی بغلش چلوند و صورتش رو بوسه بارون کرد.
_آخه تو چرا انقدر شیرینی ها؟ اوپا بخورتت؟ هوم؟
بعد دخترک رو روی تخت خوابوند و همونطور که شکمش رو قلقلک می‌داد، سرش رو توی گردنش کرد و وانمود کرد وقعا می‌خواد بخورش!
یونا که از خنده به نفس نفس افتاده بود، جیغ می‌زد و از جیمین می‌خواست تمومش کنه!
جیمین وقتی حسابی از دختر سیر شد، بوسه‌ی محکمی به لپاش زد، از روش بلند شد و کمک کرد تا اونم بلند بشه. نگاهی به موهای بهم‌ ریخته‌اش کرد و گفت:
_یونا برو شونه و جعبه‌ی گیره سر‌هات و بیار. شبیه وحشی‌های آمازون شدی.
یونا پشت چشمی برای برادرش نازک‌ کرد و با دست‌های کوچولوش که کم شباهت به جیمین نبود، موهای گره‌خورده‌اش رو از روی صورتش کنار زد و همونطور که از روی تخت پایین می‌پرید، گفت:
_خدای من ببین کی داره این حرف رو می‌زنه! اوپا اصلا خودت رو توی آینه دیدی؟ شبیه گری گوریا شدی!
چشم‌های‌‌ جیمین چهارتا شد و با تعجب به خواهرش نگاه کرد. این‌ اصطلاحات بی معنی رو از کجا یاد گرفته بود؟!
با پاش ضربه‌ی آرومی به باسن دخترک زد، که باعث شد چند قدمی به جلو بره.
_هی این چرت و پرت‌ها رو از کجا یاد گرفتی؟
یونا همونطور که بخاطر لگدی که خورده بود، باسنش رو می‌مالید، به سمت کشو کمدش رفت و گفت:
_اون مرده تو فیلم داشت می‌گفت.
جیمین دست‌هاش رو به سینه زد و یه تای ابروش رو بالا انداخت:
_هرچی تو فیلم‌ها بگن تو باید یاد بگیری؟ اصلا کی بهت اجازه داده فیلم‌ نگاه کنی؟ برای سن تو فقط انیمیشن مناسبه. دیگه نبینم با تهیونگ فیلم نگاه کنی!
یونا شونه و جعبه‌ی صورتی رنگ گیره سر‌هاش و بغل کرد و با اعتراض پا کوبید و گفت:
_یااا...اوپا تهیونگ گفت خیلی‌هم اون فیلم‌ها مناسبن.
جیمین زیر لب با خودش زمزمه کرد:
_وقتی تهیونگ تاییدش کنه،‌ بیشتر نگران می‌شم.
و بعد بلند خطاب به یونا گفت:
_خودم حساب اوپا تهیونگت رو می‌رسم.
که باز با اعتراض یونا رو به رو شد.
تهیونگ یکی از زیر دست‌های داییش بود که مثل جیمین، ناخواسته وارد این بازی کثیف شده بود و پسر خوبی بود. در واقع پدر تهیونگ، به جای بدهیش، پسرش رو به رئیسش تقدیم کرده بود و براش مهم نبود چه بلایی قراره سرش بیاد.
روزی که تهیونگ وارد عمارت شد، جونگ‌سوک خواب‌های زیادی براش دید. اول تصمیم گرفت بخاطر چهره و اندام زیباش، اون رو به شرکای عربش پیش‌کش کنه و اگر رضایت اون پیرمرد‌های خرفت رو جلب نکرد، اعضای بدنش را به مزایده‌ بزاره.
اما جیمین مانع شد. در واقع خود جیمین بود، که اون پسر رو از محل کارش دزدید و کشون کشون به عمارت آورد. چون که چاره‌ای نداشت. اما همون موقع که چشم‌های معصوم پسرک رو دید، تصمیم گرفت تا جایی که می‌تونه ازش محافظت کنه و تا حدودی هم‌ موفق شد.
جیمین از داییش خواست که تهیونگ رو به اون‌ بسپره، تا ازش یه مرد جنگی خوب بار بیاره و اگه بعد از دو ماه نتونست رضایت جونگ‌سوک رو جلب کنه، اون رو برای شیخ‌های عرب به حراج بزاره. که خداروشکر تهیونگ با استعداد تر از این حرف‌ها بود و خودش رو نجات داد!
با پرت شدن شونه و جعبه‌ی گیر سر‌های یونا توی بغلش، از فکر و خیال بیرون اومد. یونا خودش رو از روی تخت بالا کشید و روی دو زانو جلوی جیمین نشست، تا موهاش رو مرتب کنه.
جیمین شونه‌ی صورتی رنگ طرح یونیکورن یونا رو برداشت و مشغول باز کردن گره‌های اون جنگل آمازون شد. بعد از این‌که موهاش رو شونه زد، به سه دسته تقسیمش کرد و مشغول بافتنش شد.
_اوپا؟
همونطور که با اخم‌ و تمرکز، به نوبت دسته‌‌ی موهای یونا رو به ترتیب روی هم میاورد، جواب داد:
_جانم؟
یونا کمی توی جاش جا به جا شد و گفت:
_دوباره داری می‌ری دیدن اوپا جونگ‌کوک؟
دست‌های جیمین روی موهای یونا خشک‌ شد و جا خورد. اون بچه از کجا فهمیده بود؟
_اوپا؟
سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه. نفس عمیقی کشید و با لکنتی که دست خودش نبود، گفت:
_آممم...از کجا...یعنی این‌که چرا این و می‌گی؟
یونا لبخندی روی لب‌هاش نشوند و با سادگی گفت:
_آخه مثل اون موقع‌ها، همیشه لبخند روی لبته. چشم‌هات برق می‌زنه و گاهی به یه گوشه خیره میشی و لبخند می‌زنی. وقتی گوشیت زنگ می‌خوره، دست پاچه میشی و لپات گل می‌ندازه و این‌که...
جیمین که با دهن باز داشت به حرف‌های‌ دخترک گوش می‌داد، حرفش رو قطع کرد و گفت:
_خیلی خب، بسه بسه. فهمیدم.
بعد سر سری بقیه کارش و انجام داد و پایین موهاش رو با کش بست.
وسایل رو از روی تخت جمع کرد و توی کمد گذاشت، تا زودتر از زیر نگاه مواخذه‌گر یونا فرار کنه‌.
_یااا...اوپا دارم با تو حرف میزنم‌ها.
جیمین همونطور که داشت وسایل روی میز یونا رو جمع می‌کرد گفت:
_مشکل همین‌جاست یونا. خیلی داری حرف می‌زنی...
با دیدن نقاشی که روی میز بود، حرفش نصفه موند.
_یونا؟
یونا سریع از روی تخت پایین پرید و خودش رو به برادرش رسوند. از‌ روی صندلیش بالا رفت و روی دو زانوش ایستاد، تا قدش بلندتر و به میز مسلط تر بشه. به نقاشی که توی دست‌های جیمین بود نگاه کرد و با ذوق گفت:
_بلاخره دیدیش؟ خیلی قشنگه‌ نه؟
جیمین خوب فهمیده بود اون نقاشی چیه، اما خودش رو به اون‌ راه زد و گفت:
_چی...چی‌کشیدی؟
یونا با ذوق، انگشت اشاره‌اش رو سمت آدمکی از بقیه بزرگتر بود گرفت و گفت:
_این اوپا‌ جونگ‌کوکه.
بعد به آدمک کوچیک‌تری که کنار نقاشی جونگ‌کوک بود و به اصطلاح دستش رو گرفته بود، اشاره کرد و گفت:
_اینم تویی.
به یه آدمک دیگه و سگی که‌ زیر یه درخت بودن اشاره کرد و گفت:
_اینم من و بم بمیم. اون روزی که باهم رفتیم پیک نیک رو کشیدم. قشنگ شده؟
جیمین با یادآوری اون روز نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و موهاش و بهم ریخت. دوباره‌ تپش قلب گرفت و یاد ‌کاری افتاد که بابتش به جونگ‌کوک نزدیک شده بود.
این‌ حقیقت که اون یه هیولای آدمکشه، هیچ‌وقت قرار نبود تغییر کنه و تا آخر عمر عذاب وجدان و غم‌سنگینش با جیمین همراه بود!
یونا روی صندلی نشست و به نقاشی خیره شد و با ناراحتی گفت:
_من خیلی دلم برای اوپا کوکی تنگ شده، همین‌طور برای بم‌بم. اوپا نمیشه یه بار دیگه بریم ببینیمشون؟!
دخترک با ناراحتی از جیمین پرسید و قلبش رو توی سینه منجمد کرد.
جیمین زیر لب با خودش زمزمه کرد:
_نه‌ یونا. چون که اوپات به یه‌ ماشین آدم‌کشی تبدیل شده و داره دونه دونه، آدمای مهم زندگیش رو از بین می‌بره!
یونا با تعجب به جیمین که زیر لب با خودش حرف می‌زد نگاه کرد و گفت:
_چیزی گفتی؟
جیمین به خودش اومد. لبخند زورکی روی لب‌هاش نشوند و دستی به موهای یونا کشید و گفت:
_نه عزیزم چیزی نگفتم‌. هروقت سرم خلوت شد، می‌ریم اوپا رو می‌بینیم. الان دیگه باید برم. بعدا می‌بینمت پتال کوچولو.
درس‌هات و خوب بخون.
یونا سری تکون داد و چیزی نگفت. جیمین بوسه‌ای روی موهاش نشوند و از اتاق خارج شد.
صدای رفت و آمد خدمتکارها رو می‌شنید که برای آماده کردن ناهار در تکاپو بودن. بی اهمیت به سمت راه‌پله‌ها رفت تا به اتاق خودش بره که با صدای تهیونگ متوقف شد.
_جیمین هیونگ؟
جیمین پاش رو از روی پله‌ی اول پایین آورد و به سمت تهیونگ چرخید:
_بله؟
تهیونگ با چند قدم بلند خودش رو به جیمین رسوند و همونطور که مجبورش می‌‌کرد به راهش ادامه بده، گفت:
_باید باهات حرف بزنم.
جیمین با تعجب به تهیونگ، که رسما داشت اون رو دنبال خودش می‌کشید، گفت:
_اتفاقی افتاده تهیونگ؟!
تهیونگ نگاهی به دور اطرافش انداخت. خب اونقدر اون عمارت شلوغ و پر رفت و آمد بود، که تهیونگ جرئت نکرد حرفی بزنه. پس فقط سر تکون داد و گفت:
_این‌جا نه.
جیمین که کم کم داشت نگران می‌شد با قدم‌های بلند و سریع با تهیونگ همراه شد و از پله‌ها بالا رفتن. وارد راهروی طبقه‌ی سوم شدن و به سمت اتاق جیمین رفتن. با رسیدن به در مشکی رنگ، جیمین کارت اتاقش رو از جیبش بیرون آورد و قفل در رو باز کرد. اول خودش و پشت سرش تهیونگ وارد اتاق شد.
جیمین در و بست و با نگرانی پرسید:
_چی‌شده؟
تهیونگ محض احتیاط تن صداش رو پایین آورد و گفت:
_باید مواظب باشی، امشب یه گروه می‌خوان بهتون حمله کنن.
چشم‌های جیمین از تعجب گرد شد.
_چی؟
تهیونگ انگشت اشاره‌اش رو، روی بینیش گذاشت و غرید:
_هیس! صدات و بیار پایین. می‌خوایی جفتمون و بدبخت کنی؟
جیمین کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت:
_تو از کجا فهمیدی؟ اون لعنتی یک هفته‌ی دیگه به من وقت داده بود!
تهیونگ دست‌هاش و به کمرش زد و گفت:
_و تو هم حرف اون کفتار پیر رو باور کردی؟
جیمین بی توجه به سوال تهیونگ، دوباره پرسید:
_از کجا فهمیدی؟
تهیونگ دست‌هاش و داخل جیب شلوارش کرد و گفت:
_مین‌هو داشت افرادش و آماده می‌کرد...منم جزوشون هستم.
جیمین کلافه دستی توی موهاش کشید و همونطور که داشت اتاقش رو متر می‌کرد، زیر لب با خودش زمزمه کرد:
_چکار کنم...چکار کنم...چکار کنم...چکارکنم!
تهیونگ با ناراحتی نگاهی به جیمین کرد‌ و گفت:
_امشب من هستم، جلوشون رو می‌گیرم، ولی آخرش می‌خوایی چکار کنی هیونگ؟
جیمین با این حرف تهیونگ، وایساد.
_من...
ادامه‌ی حرفش رو خورد و سرش و پایین انداخت.‌ در طول این‌ بیست و سه سال تا حالا انقدر درمونده نشده بود.
تهیونگ دست‌هایش رو به سینه زد و نگاه حق به جانبی به جیمین انداخت و گفت:
_چیزی که واضحه اینه که، تو نمی‌تونی جئون جونگ‌کوک رو بکشی جیمین!
جیمین لبه‌ی تخت نشست و کلافه صورتش و پشت دست‌هاش پنهون کرد.
_ولی باید این کار و بکنم، بخاطر یونا!
تهیونگ نفسش و کلافه داد بیرون و از پنجره‌ی اتاق جیمین به بیرون نگاه کرد.
جونگ‌سوک دستش رو پشت کمرش گذاشته بود و آهسته آهسته، توی باغ قدم می‌زد و چیزی رو برای دستیارش توضیح می‌داد.
فکری به سر تهیونگ زد. ناخودآگاه لب‌هاش کش اومد و هیجان زده، جیمین رو صدا زد:
_هیونگ.
جیمین با خستگی و بی‌حالی نگاهش رو به تهیونگ، که در عرض چندثانیه بشاش شده بود، داد:
_چیه؟ چرا قیافت یجوریه که انگار تو کونت عروسیه؟
تهیونگ از پشت پنجره کنار رفت و خودش رو کنار جیمین، روی تخت انداخت.
به دست‌هاش تکیه داد و پاهاش کشیده‌اش رو دراز کرد و گفت:
_میدونی چیه هیونگ؟ چیزی که اینجا واضحه و مشخصه اینه که، این بازی بوی خون می‌ده.
جیمین که گیج شده بود، پرسید:
_منظورت چیه؟
تهیونگ صاف تو جاش نشست و گفت:
_ساده‌اس! این ماجرا یه قربانی می‌خواد تا برنده‌اش اعلام بشه و این قربانی...می‌تونه جونگ‌کوک نباشه!
جیمین که دیگه کلافه شده بود، گفت:
_چی داری می‌گی تهیونگ؟
تهیونگ که دید، هیونگش خنگ تر از این حرفاس، بشکنی زد و رک و پوست‌کنده گفت:
_من یه نقشه‌ای دارم‌.

___________________________________________
های‌‌ گایز :)
حالتون چطوره؟
اینم از پارت سوم!
به نظرتون نقشه‌ی تهیونگ چیه؟🤔

Im sorryМесто, где живут истории. Откройте их для себя