***
در ماشین رو بست و دستی به کت و شلوارش کشید. نگاهی به هولدینگ مقابلش انداخت و نفسش و کلافه بیرون داد. پنج سال از آخرین باری که اینجا بود، میگذشت. اون موقع با خودش فکر میکرد این آخرین باریه که جونگکوک رو میبینه ولی در عوض از جونش محافظ میکنه. اما زهی خیال باطل!
کارما و سرنوشت خیلی بی رحم تر از اونی بودن که جیمین فکرش رو میکرد!
ماشین رو قفل کرد و با تردید به سمت ورودی قدم برداشت. دستی توی موهاش کشید و سعی کرد ظاهرش رو حفظ کنه.
وارد ساختمون شد و بی توجه به هیاهوی اطرافش، به سمت آسانسور رفت.
دکمه رو فشرد و منتظر موند. دستهاش و توی جیب شلوارش کرده بود و با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود. هنوز باورش نشده بود که چه کاری رو قبول کرده!
یعنی واقعا میخواست جونگکوک رو بکشه؟ همون دونسنگ کوچولویی که همیشه مواظب هیونگش بود؟ همونی که مرهم زخمها و دوای درداش شده بود؟ اصلا بعد این کار جیمین زنده میموند؟
_جیمین...هیونگ؟
با صدای آشنایی که از پشت سرش شنید، عرق سردی روی کمرش نشست. نه، نه، نه! الان وقتش نبود که اون بانی کوچولو اینطوری با امید و عشق صداش بزنه!
جیمین نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه. لبخندی روی لبهاش نشوند و به سمت جونگکوک چرخید. با دیدن اون هیکل عضلانی و درشت، تو کت شلوار رسمی دلش برای هزارمین بار لرزید.
به چشمهای ستاره بارونش که با دیدن جیمین میدرخشیدن نگاه کرد و گفت:
_سلام جونگکوکا.
جونگکوک که با تعجب و ذوق زدگی که نمیتونست پنهونشون کنه به جیمین نگاه میکرد. بی اختیار پاهای بلندش به سمت جیمین قدم برمیداشتن و مشخصا تسلط کاملی روی رفتارش نداشت.
جونگکوک طوری که انگار قبلا هیچ اتفاق تلخی بینشون نیوفتاده، به جیمین نزدیک شد و کاملا بی مقدمه و یهویی، هیکل ظریف و کوچیک هیونگش رو با تموم وجود به آغوش کشید.
اون و محکم به خودش فشار داد و گفت:
_خیلی دلم برات تنگ شده بود هیونگ!
خب جیمین خشکش زده بود. اون بانی کیوت و خنگ همیشه عادت داشت اینطور سوپرایزش کنه و بی مقدمه بغلش کنه و حتی ببوستش.
اما الان کمی کارش برای جیمین عجیب بود. چرا که اون لعنتی بی رحم، آخرین بار با بدترین کلمات دلش رو شکسته بود و ترکش کرده بود!
با نفس های عمیقی که درست کنار گوشش احساس میشد، به خودش اومد. دستهای خشک شدهاش رو دور تن بزرگ جونگکوک پیچید و با دلتنگی بغلش کرد.
نمیتونست خودش رو که گول بزنه، اون هنوز هم دیوونهی جونگکوک بود.
_منم دلم برات خیلی تنگ شده بود جونگکوکا.
با صدای سرفهای از پشت سرشون، جونگکوک به خودش اومد و از جیمین جدا شد.
_مشتاق دیدار پارک جیمین.
قبل از اینکه جیمین چیزی بگه، جونگکوک چرخید و گفت:
_نامجون هیونگ، اینجا چکار میکنی؟
نامجون با چند قدم بلند خودش رو اون دونفر رسوند. بازوی جونگکوک رو گرفت و کمی از جیمین دورش کرد.
_اینجا چکار داری پارک جیمین؟!
جیمین به نامجون حق میداد ولی باز هم با اینکارش، قلبش درد گرفت. اون هنوز هم نسبت به جونگکوک حریص بود.
اما خونسردی خودش رو حفظ کرد، لبخند کمرنگی روی لبهاش نشوند و گفت:
_سلام هیونگ. خیلی وقته ندیدمت. دلم برات تنگ شده بود.
نامجون اخمهاش رو توهم کشید و گفت:
_بحث و عوض نکن پارک. گفتم اینجا چکار داری؟
جیمین کلافه نفسش و بیرون فرستاد. طوری چندسال پیش دل همهشون رو شکسته بود و پلهای پشت سرش رو خراب کرده بود که الان به هیچ عنوان قابل جبران نبود. پس توقع همهی این رفتارها رو داشت و ناراضی نبود.
_من برای کار اومدم هیونگ، نمیخوام بهتون آسیب بزنم.
نامجون پوزخند عصبی کنج لبش نشوند و چند قدم فاصلهاش و با جیمین از بین برد. یقهی پیراهنش رو گرفت و توی صورتش غرید:
_واقعا پارک جیمین؟ توی سئول به این بزرگی باید بیایی اینجا کار کنی؟ متاسفم ولی من نمیتونم حرف یه شیطان انسان نما رو باور کنم. تو همون کسی هستی که چندسال پیش زندگی دونسنگ من و سیاه کردی و با بیخیالی رفتی پی خوشی و زندگی خودت! این جونگکوک بود که تا پای مرگ...
جونگکوک که تا اون لحظه ساکت بود، با عصبانیت نزدیک نامجون شد و دستش رو از روی یقهی جیمین کنار زد و غرید:
_هیونگ!
کمی نامجون رو از جیمین دور کرد و بینشون قرار گرفت. نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه و با لحن آروم تری گفت:
_ممنون که به فکر منی هیونگ ولی...فکر کنم انقدر بزرگ شدم که از پس خودم بربیام. و اینکه...اینکه لطفا با جیمین اینطوری صحبت نکن.
قلب جیمین گرفت و با عذاب وجدان به جونگکوک نگاه کرد. دلش میخواست بره جلو و حقیقت رو تو صورتش فریاد بزنه. بگه چه آدم کثیفی شده و قراره چه جنایتی انجام بده.
نامجون با عصبانیت خطاب به جونگکوک غرید:
_دوباره کور شدی کوک؟...یادت رفته چطوری ترکت کرد؟
جونگکوک نفس عمیقی گرفت و گفت:
_داری شلوغش میکنی هیونگ. خودت که شنیدی، جیمین برای کار اینجاست. قرار نیست اتفاقی بیوفته.
نامجون برای چند ثانیه به چشمهای عاشق دونسنگش نگاه کرد. خودش این روز رو پیشبینی کرده بود. میدونست اگه روزی جیمین برگرده، فقط یک اشاره کافیه تا جونگکوک دوباره رام و خامش بشه.
دستی توی موهاش کشید و همونطور که به سمت آسانسور میرفت، گفت:
_من دیگه کاری بهت ندارم کوک. این دفعه عواقب همه چیز گردن خودته.
سوار آسانسور شد و اونها رو تنها گذاشت.
جونگکوک که هنوز پشتش به جیمین بود، چندبار نفس عمیق کشید و لبخندی روی لبهاش نشوند.
به سمت جیمین چرخید و گفت:
_بابت رفتار نامجون معذرت میخوام...اون فقط یه خورده حساس شده.
جیمین نگاهش رو از کوک دزدید و گفت:
_درسته. من درک میکنم.
جو بینشون سنگین شده بود، چرا که جیمین فقط سعی میکرد از نگاه جونگکوک فرار کنه.
_خب دوست داری باهم قهوه بخوریم و مصاحبه رو انجام بدیم؟
جیمین با گیجی سرش رو بلند کرد و گفت:
_چی؟
جونگکوک کوتاه خندید و گفت:
_مگه الان نگفتی برای کار اومدی؟ باید یه مصاحبهی کاری داشته باشیم دیگه، نه؟!...من دوست دارم خودم با محافظهایی که میخوان استخدام بشن، مصاحبه کنم.
جیمین با یادآوری آگهی که خودش باعث و بانی انتشارش شده بود ضربهی آرومی به پیشونیش زد و گفت:
_اوه درسته.
جونگکوک اشارهای به در خروجی شرکت کرد و گفت:
_پس افتخار یه قهوه رو بهم میدی دیگه؟
جیمین این بار لبخندی از ته دل زد و گفت:
_بریم.
حقیقت این بود که جیمین دنبال راه فرار بود. اون میخواست حتی برای چند ساعتم که شده، فراموش کنه به چه هیولایی تبدیل شده.
به خودش که اومد سوار ماشین جونگکوک و توی راه همون کافهی همیشگی بودن. همون گوشهی دنجی که فقط مال خودشون دوتا بود. همون جایی که تمام دو نفرههاشون و توی خودش ضبط کرده بود و خاطرههای شیرینشون به جای جایش رسوخ کرده بود. همون خلوتگاهی که پنجرههاش، شاهد دلبری و طنازیهای جیمین برای جونگکوک عاشق بودن.
همون کافهای که هواش هم بوی عطر عاشقانههای دوتا پسر تنها و زخم خورده رو میداد.
مسیر نیم ساعته در سکوت مطلق طی شد. هیچکدوم قصد نداشتن این سکوت رو بشکنن. بعد از چند سال دوری نیاز داشتن وجود همدیگه رو حس کنن تا قلب بی قرارشون آروم بگیره!
با ایستادن ماشین، جیمین زودتر پیاده شد.
صدای جوش و خروش دریا و بوسههای موج روی ساحل طلایی حتی از دور هم به گوش میرسید و جیمین رو مجبور میکرد چشمهاش و ببنده و از سمفونی طبیعت لذت ببره.
با صدای دزدگیر ماشین چشمهاش رو باز کرد. نفس عمیقی کشید و همراه با جونگکوک وارد کافه شد.
بی اختیار هردو به سمت همون میز همیشگی حرکت کردن.
یه میز چوبی و کوچیک دونفره که تقریبا آخر کافه بود و هیچکس بهش دید نداشت.
_خب هیونگ میشنوم!
جیمین با تعجب به جونگکوک نگاه کرد و گفت:
_چی و میشنوی؟ تو که هنوز از من چیزی نپرسیدی!
جونگکوک کمی از قهوهی تقریبا داغش خورد، لبخندی زد و گفت:
_جیمین جفتمون خوب میدونیم تو برای کار پیش من نیومدی. بهتر نیست با صداقت پیش بریم؟
جیمین چندثانیه سکوت کرد و سعی کرد دست پاچه نشه. اون این موقعیت رو پیش بینی کرده بود و براش آماده بود.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_فقط برای کار اومدم جونگکوک. خیلی به پول احتیاج دارم.
جونگکوک که تا اون لحظه گاردش رو حفظ کرده بود یکدفعه چشمهاش رنگ نگرانی گرفت و گفت:
_یونا که حالش خوبه؟
جیمین چشمهاش رو روی هم فشرد و کلافه دستی توی موهاش کشید.
یونا خوب بود، ولی فقط در صورتی که جیمین نفسهای عزیزترین کسش رو بگیره.
_آه...اون آره خوبه. موضوع اینه که من و یونا دیگه پیش داییم زندگی نمیکنیم و مستقل شدیم. میدونی که هزینههای زندگی هم بالاست و من باید سخت تر کار کنم.
جونگکوک که خیالش از بابت سلامتی اونها راحت شده بود، ابرویی بالا انداخت و راحت به صندلیش تکیه داد و گفت:
_آهان. باشه مشکلی نداره، میتونی از فردا مشغول بشی.
جیمین آخرین قلپ از قهوهاش رو خورد وگفت:
_پس مصاحبه چیشد؟!
جونگکوک پوزخندی زد و گفت:
_مصاحبهای در کار نیست هیونگ، من تو رو بهتر از خودت میشناسم. فقط یه بهونه بود که بیشتر کنارت باشه.
جیمین میتونست قسم بخوره که صدای شکستن قلبش رو شنید. بار عذاب روحی که داشت تحمل میکرد، کمرش رو خم کرده بود. اصلا چجوری میتونست این کار رو بکنه وقتی هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده بود و جیمین اینطوری شکسته بود؟!
لبخندی زد و سعی کرد بغضش رو قورت بده.
_ممنون جونگکوکا، این لطفت رو فراموش نمیکنم!
جونگکوک برای چندثانیه نگاه عمیقی به جیمین انداخت و با لحنی که کاملا عوض شده بود گفت:
_جیمین؟
قلب جیمین یک تپش رو جا انداخت و توی دلش دعا دعا میکرد جونگکوک اون چیزی که تو ذهنش هست رو ازش نپرسه!
زبونش چرخید و طبق عادت جواب داد:
_جانم جونگکوکا.
جونگکوک بدون اینکه اتصال نگاهشون رو قطع کنه، با صدای ضعیفی لب زد:
_چرا رفتی؟
درسته، دنیا هیچوقت قرار نبود با پارک جیمین مهربون باشه!
_من...من...خوب...
جونگکوک دست رو بالا آورد و تته پته کردنهای جیمین رو قطع کرد:
_اذیتت کردم؟
جیمین سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
_نه.
جونگکوک ادامه داد:
_عاشق کس دیگهای شدی؟
جیمین سر تکون داد:
_نه.
_از من خسته شدی؟
جیمین کلافه سرش رو توی دستاش گرفت:
_نه نه.
جونگکوک بی توجه به بغض گلوش، با صدایی که میلرزید، ادامه داد:
_پس چرا ترکم کردی؟
جیمین سرش رو بلند کرد و به چشمهای نمناک پسرش خیره شد. اون چی به سر جونگکوک همیشه شاد آورده بود؟
بی اختیار دستهاش رو روی میز دراز کرد و دستهای سرد جونگکوک رو گرفت:
_من...متاسفم جونگکوکا.
جونگکوک قطره اشکی که لجوجانه از گوشهی چشمش سر خورده بود، پاک کرد و گفت:
_پشیمونی؟
جیمین بغضش رو قورت داد و گفت:
_معلومه که هستم.
جونگکوک مثل پسر بچهی تخسی که میخواست انتقام اسباب بازی شکستهاش رو بگیره، گفت:
_جبرانش کن.
جیمین با تعجب گفت:
_چی؟!
جونگکوک مصر تر از قبل گفت:
_کارت و جبران کن جیمین.
جیمین که هنوز شکه بود گفت:
_چه...چجوری؟
جونگکوک از پنجره، نگاهش رو به دریای متلاطم دوخت و گفت:
_سه ماه دیگه، ۱۴ فوریه باهام بیا سر قرار. درست همون روزی که ترکم کردی!___________________________________________
های کیوتیا؛)
پارت دوم تقدیم نگاه زیباتون🥺
اگه ازش لذت بردید با نظرات و ووتهاتون بهم انرژی بدید😍

CZYTASZ
Im sorry
Fanfictionپارک جیمین، پسری که تو خانوادهی مافیا به دنیا اومده و بازیچهی دست انتقام دایی و پدرش میشه. اما درست وقتی که بهش دستور میدن جئون جونگکوک رو بکشه، ورق برمیگرده و همه چیز عوض میشه! بخشهایی از داستان🥹👇🏻 "یا اون اسلحهی کوفتیت رو برمیداری و م...