جیمین از شوک صدای تیراندازی از جا پرید. لعنتی الان وقتش نبود. بدون اینکه نگاهی به قیافهی شکهی جونگکوک بکنه، شیشه رو پایین کشید و تا کمر خم شد و پشت سرشون رو نگاه کرد.
دو تا ماشین مشکی رنگ، با سرعت دیوانه واری دنبالشون بود و جیمین میتونست جیهو، یکی از افراد جونگسوک رو ببینه که لبهی پنجره ماشین نشسته و اسلحهاش رو به سمت اونها نشونه گرفته بود.
جیمین با عجله دستی زیر صندلیش کشید و خطاب به جونگکوک، داد زد:
_تند تر برو، عجله کن.
جونگکوک انقدر شکه شده بود، که بدون اینکه چیزی بپرسه فقط پاش رو روی پدال گاز فشار داد.
جیمین کورمال کورمال دستش رو زیر صندلیش کشید تا اسلحهای که از موقع سوار شدنش، مخفی کرده بود رو بیرون بکشه. بلاخره انگشتهای لرزونش دستهی سرد اسلحهاش رو لمس کردن. چنگی بهش زد و بیرونش کشید. جلوی چشمهای متعجب جونگکوک، خشابش رو چک کرد و ضامنش رو کشید. دوباره تا کمر از پنجره خم شد و درست قبل از اینکه جونگکوک از بیابون وارد بزرگراه شلوغ بشه، چرخ یکی از ماشین ها رو پنچر کرد.
دوباره سرجاش نشست و اینبار پنجرههای ضدگلولهی ماشین رو بالا کشید. دیگه خیالش از بابت تیراندازی راحت بود، چون میدونست جونگسوک اجازهی تیراندازی در ملاعام رو به افرادش نمیده، ولی باز هم احتیاط شرط عقل بود.
جونگکوک همونطور که از آینه ماشینی که هنوز در تعقیبشون بود رو نگاه میکرد با عصبانیت گفت:
_اینجا چه خبره جیمین؟ چه اتفاق کوفتی داره میوفته؟ اسلحه از کجا آوردی؟
جیمین لوکیشن امنی رو که تهیونگ براش فرستاده بود باز کرد و گفت:
_همه چیز رو بعدا برات توضیح میدم...از این زیرگذر خارج شو.
جونگکوک یه دفعه به سمت چپ پیچید که صدای بوق ماشینهای پشت سرش بلند شد.
_از بالای پل برو و از زیر گذر سمت چپ خارج شو.
جونگکوک با استرس دوباره ماشینی که دنبالشون میکرد رو نگاه کرد و گفت:
_این لعنتی داره سایه به سایهی ما میاد که.
جیمین نگاهی به دوراهی رو به روش انداخت و گفت:
_مهم نیست...بپیچ چپپپ.
با فریاد جیمین، جونگکوک ناخودآگاه فرمون رو کج کرد و از پل خارج شد. بعد از پنج دقیقه وارد یکی از شلوغ ترین خیابان های شهر شدن و این یک امتیاز براشون حساب میشد.
جیمین از آینه نگاهی به موقعیت ماشینی که از قضا تهیونگ صندلی جلوش نشسته بود انداخت. همونطور که میخواست بینشون فاصله افتاده بود.
_ماشین و نگه دار جونگکوک.
جونگکوک با تعجب نگاهی به جیمین کرد و گفت:
_چییی؟ دیوونه شدی؟
جیمین اسلحهاش رو داخل کمر شلوارش جا داد و گفت:
_فقط هرچی که میگم رو گوش کن، سریع.
جونگکوک مشتی به فرمون کوبید و ماشین را کنار پیاده رو پارک کرد.
جیمین و جونگکوک هردو پیاده شدن و جیمین بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بندازه، دست جونگکوک رو گرفت و بی توجه به درد کمر و باسنش، با تمام توانش شروع به دویدن کرد.
باید سریع خودشون رو به هتلی که تهیونگ براشون اتاق رزرو کرده بود، میرسوندن. هنوز فاصلهی زیادی رو طی نکرده بودند، که صدای پای افراد زیادی رو که با سرعت میدویدن به گوششون رسید.
جیمین از گوشهی چشم نگاهی به پشت سرش انداخت و زیر لب لعنتی بهشون فرستاد. چهارتا از مورد اعتمادترین افراد جونگسوک به همراه تهیونگ دنبالشون بودن. تنها شانسی که آورده بود، این بود که تهیونگ سریعتر و جلوتر از همه بود تا گمراهشون کنه.
جیمین با دیدن گروه زیادی از مردم که جلوی یه غرفهی غذا تجمع کرده بودند، فرصت رو غنیمت شمرد و دست جونگکوک را با تمام توان کشید و وارد اولین کوچهی باریکی که دید، شد.
به دویدن ادامه داد و جونگکوک رو همراه خودش، پشت سطل زبالهی بزرگی کشید و مجبورش کرد، روی زمین چمباته بزنه. توی یه حرکت سریع اسلحهاش را بیرون کشید و همونطور که دست آزادش رو روی دهن جونگکوک میذاشت تا برحسب اتفاق صداش در نیاد، حالت آماده باش گرفت.
ضربان قلبش بالا رفته و از ترس نفسش رو حبس کرده بود. قطرههای ریز و درشت عرق روی پیشونیش نشسته و تمام بدنش میلرزید. اون توی ماموریتهای زیادی شرکت کرده بود، ولی توی هیچکدوم از اون لعنتیها پای عشقش وسط نبود.
چیزی نگذشت که صدای افراد جونگسوک به گوشش رسید و جیمین دستهی اسلحه رو بیشتر توی مشتش فشرد.
_گمشون کردیم.
تهیونگ اشارهای به جمعیت کرد و گفت:
_من دیدمشون که از جمعیت رد شدن.
مینهو که ظاهرا رئیس این عملیات بود، نگاه مشکوکی داخل کوچه انداخت که جیمین سنگینیش رو از پشت اون سطل فلزی و بزرگ حس کرد.
اول اینجا رو میگردیم.
تهیونگ عصبی دستی تو موهاش کشید و گفت:
_احمقی؟ دارم میگم دیدمشون. تا اینجا رو بگردی اونا فرار کردن.
مینهو با عصبانیت غرید:
_از کجا مطمئنی؟ من که میگم همینجا مخفی شدن. نکنه داری ما رو میپیچونی تا فرار کنن؟
تهیونگ در یک حرکت یقهی مرد هیکلی رو توی دستاش گرفت و با لحنی که تن هر جنبندهای رو میلرزوند، غرید:
_ولی کسی که اینجا داره ما رو از کارمون منحرف میکنه، تویی لعنتی. چقدر از جئون گرفتی که جاسوسیش رو بکنی ها؟ میخوایی وقت ما رو اینجا تلف کنی تا کار از کار بگذره؟
مینهو اخمی کرد و سعی کرد دست تهیونگ رو از روی یقهاش کنار بزنه و گفت:
_چرا چرت و پرت میگی؟ من جاسوس نیستم.
تهیونگ بیشتر یقهاش رو فشرد و از بین دندونهای چفت شدهاش غرید:
_پس اون کون لعنتیت رو جمع کن و مثل یه سگ خوب دنبالم بیا. وگرنه گزارشت رو به رئیس میدم. با سابقهای هم که داری این بار بهت رحم نمیکنه و قبل از اینکه خوراک تمساحهاش بشی، میسپره افرادش گروهی به فاکت بدن. حالا هم راه بیوفت.
یقهی مینهو رو ول کرد و داد زد:
_بریم!
چیزی نگذشت که دوباره صدای دویدن به گوش رسید. جیمین چندثانیه صبر کرد و بعد از بالای سطل آشغالی نگاهی به اول کوچه انداخت. وقتی از رفتنشون مطمئن شد، جونگکوک رو رها کرد و با بیحالی روی زمین افتاد. چشمهاش رو بست و چندتا نفس عمیق کشید. باید هرچی زودتر این کار رو تموم میکرد.
_جیمین؟
با صدای شوکهی جونگکوک سریع چشمهاش رو باز کرد و خودش رو به سمتش کشید:
_کوک تو حالت خوبه؟ زخمی که نشدی؟
جونگکوک کنار دیوار چمباته زده بود و ریشهی موهاش رو توی دستش میفشرد:
_جیمین، اینجا چخبره؟ چرا هیچی نمیگی؟
جیمین از جاش بلند شد و لباسش رو تکوند، دستش رو به سمت جونگکوک دراز کرد و گفت:
_میگم، همهاش رو. ولی اول بیا بریم یه جای امن.
جونگکوک سرش رو بلند کرد و نگاهی به قیافهی خستهی دوست پسرش انداخت. نفس عمیقی کشید و دستش رو توی دست جیمین گذاشت و از جاش بلند شد.
***
جیمین در اتاق رو بست و وارد شد. پالتوش رو روی تخت انداخت و روی یکی از صندلیهای کنار پنجره و رو به روی جونگکوک نشست.
جونگکوک نفس عمیقی کشید و گفت:
_خب جیمین، میشنوم!
جیمین دستیتوی موهاش کشید، چندبارنفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:
_خیلی خب جونگکوک، چیزهایی که میخوایی بشنوی، ممکنه خیلی شکهات کنه ولی در آخر تصمیم با خودته و هیچ آسیبی بهت نمیرسه. اگر هم حرفهام رو باور نکردی، هیچی نگو، فقط بلند شو و از اتاق برای همیشه برو بیرون.
جونگکوک حس خیلی بدی داشت ولی فقط سر تکون داد و منتظر موند تا جیمین حرفش رو شروع کنه.
جیمین به جلو خم شد و دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت و شروع کرد:
_من ایتالیا به دنیا اومدم و پدرم رئیس باند قاچاق مواد مخدر و اعضای بدن بود. برادرش توی یکی از ماموریت ها توسط باند رقیبش کشته میشه و انتقام گرفتن این دو بند از هم شروع میشه و پدرم خسارتهای زیادی به لی جونگسوک میزنه. در نهایت که لی جونگسوک خودش رو در معرض نابودی میبینه، به پدرم پیشنهاد صلح میده. پدرم قبول میکنه ولی به شرط این که خواهر لیجونگسوک، عروس خون بس این ماجرا بشه. اینجوری شد که من و یونا به دنیا اومدیم. اما ماجرا به اینجا ختم نمیشه. پدرم هر بلایی که بتونی فکرش رو بکنی، سر مادرم آورد تا انتقام مرگ برادر جوونش رو از لی جونگسوک بگیره. اون زنش رو زیر خواب شرکاش و موش آزمایشگاهی موادهای تولیدی جدیدش کرد و اگه مادرم مقاومت میکرد با جون من تهدیدش میشد. روزای تلخی بود جونگکوک...من هر روز شاهد کتکها، گریهها و حال بد مادرم بودم. عملا به غیر از اون هیچکس رو تو زندگیم نداشتم و میدونستم بدون اون بدبخت میشم و شدم. هر روز با ترس از دست دادنش زندگی میکردم و بلاخره اتفاق افتاد. فقط شونزده سالم بود که پدرم مجبورم کرد بستههای مواد رو توی جسد بیجون مادرم جا ساز کنم. من بعد از اون نابود شدم جونگکوک و تا چندماه افسردگی شدید گرفتم و از لحاظ جسمی بیمار شدم. ولی همهی اینها قبل از این بود که پدرم من و خواهرم و از خونه بیرون کنه. اون معتقد بود من خیلی بزدل و ترسوام و نمیتونم توی کارهای باند به دردش بخورم، خواهرمم که...
به اینجای حرفش که رسید، نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضش رو کنترل کنه. بدون اینکه از کف زمین چشم بگیره ادامه داد:
_بیخیال...خلاصه که ما رو از خونه بیرون کرد و من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که پول بلیط هواپیمامون رو تا کره جور کنم. میدونست داییم هم بدتر از پدرم چشم دیدن ما رو نداره ولی من فقط یه پسر شونزده ساله بودم که یه دختر بچهی چهارساله مونده بود روی دستم. تنها فکری که به ذهنم رسید همین بود. اومدم کره، خودم و به داییم رسوندم و روزهای سیاهم دوباره شروع شد. داییم بعد از شنیدن خبر فوت خواهرش، همه چیز رو کنار گذاشت و پدرم و کشت. باند پدرم مال داییم شد و من هم شدم وسیلهی خالی کردن عقدههاش. اون من و با یونا تهدید میکرد که اگه خواستههاش رو انجام ندم، بهش تجاوز میکنه. اولش باورم نشد، به حرفش گوش نمیدادم و ناسازگاری میکردم تا اینکه چندتا بادیگارد پدوفیل مریض استخدام کرد. خواهرم رو وسط اون آشغالا لخت به تخت بست و فیلمش رو برام فرستاد و من عملا بردهاش شدم. به حرفش گوش میدادم و اونم از هر فرصتی برای آزار دادنم استفاده میکرد. وقتی فهمید با تو در ارتباطم به جونت تهدیدم کرد تا ازت جدا بشم.
نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست. دیگه نمیتونست ادامه بده. تا همینجاش هم به زور دووم آورده بود. صورتش رو پشت دستهاش پنهون کرد و اجازه داد اشکاشهاش روی گونههاش جاری بشن. اهمیتی نداشت که اون یه پسر بزرگسال بیست و چندسالهاس، انقدر بهش فشار اومده بود که اون لحظه هیچی براش مهم نباشه!
_پس برای همین ازم جدا شدی؟
جیمین دستی روی صورتش کشید و سری تکون داد. بلاخره جرئت کرد به جونگکوک نگاه کنه. نمیشد از قیافهاش چیزی تشخیص بده. با نگاه ناخوانایی به جیمین خیره شده بود و یک دستش رو زیر چونش گذاشته بود.
جیمین با نگرانی به جونگکوک نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد. اگه جونگکوک باورش نمیکرد، جیمین قطعا ضربهی سنگینی میخورد که به راحتی نمیتونست قد علم کنه.
_جو...جونگکوک؟
جونگکوک تکون خورد. کلافه دستی توی موهاش کشید و از جاش بلند شد که جیمین کنده شدن تیکهای از قلبش رو احساس کرد. درسته که احتمال میداد جونگکوک ترکش کنه، ولی لعنت بهش...این خیلی دردناک بود.
لبخند تلخی روی لبهاش نشست و سرش رو پایین انداخت. الان دیگه هیچکس رو توی این دنیا نداشت!
منتظر شنیدن صدای در بود که سایهی جونگکوک روی سرش افتاد. با تعجب سرش رو بلند و سوالی بهش نگاه کرد.
جونگکوک دستهای یخ و سرد جیمین رو گرفت و مجبورش کرد از جاش بلند بشه. آغوشش رو باز کرد و جسم ظریف و لرزون پسرک تنها و شکسته رو توی بغلش گرفت. دستهاش رو محکم دور جیمین حلقه کرد و به خودش فشرد. این پسر چجوری این حجم از سختی و تنهایی رو توی قلب کوچولوش جا داده بود؟
سرش رو توی موهای لطیف دوست پسرش فرو برد و عطرش رو با تمام وجودش نفس کشید. دستش رو نوازش وار روی کمرش کشید و گفت:
_جیمین من تنهات نمیزارم.
جیمین دستهاش رو دور جونگکوک حلقه و با تمام زوری که داشت بغلش کرد. سرش رو تو سینهاش قایم کرد و گفت:
_من هنوز کامل حرفم و نزدم جونگکوک، انقدر زود تصمیم نگیر.
جونگکوک چونهاش رو، روی سر جیمین گذاشت و گفت:
_برام اهمیتی نداره که ادامهی حرفت چی باشه.
جیمین کمی ازش فاصله گرفت و از پایین بهش نگاه کرد و با تردید گفت:
_حتی...حتی اگه ازم خواسته باشه تو رو بکشم؟
جونگکوک انگشت شستش رو زیر چشم جیمین کشید و همونطور که اشکهاش رو پاک میکرد، آروم خندید و گفت:
_با تعقیب و گریزی که امشب اتفاق افتاد، یجورایی فهمیدم قضیه از چه قراره...پس نه، حتی اگه قرار باشه من رو بکشی ازت دست نمیکشم.
جیمین ته دلش برای این بانی عضلهای که همیشه حامی و پشتش بود، ضعف رفت. اما باز پا فشاری کرد:
_جونگکوک خانوادهی من مافیا بودن و از هیچ خلاف وحشتناکی توی دنیا دریغ نکردن، مطمئنی؟
جونگکوک ضعف رو از چهرهی دوست پسرش تشخیص میداد. پس دستش رو زیر باسن پسر فرستاد و همونجور که بلندش میکرد و به سمت تخت میبرد، گفت:
_آره جیمین مطمئنم. خانوادهی تو هیچ ربطی به خودت ندارن. من انعکاس قلبت رو دارم توی چشمهات میبینم، مگه نمیدونی چشم هر کسی آینهی قلبشه؟
به تخت رسیدند. جونگکوک نشست و جیمین رو روی پاهاش نشوند. بوسهای به پلکهای خیسش زد و ادامه داد:
_تو به هزار روش مختلف میتونستی تا الان من و بکشی ولی این کار رو نکردم. جیمین تو مثل برگ گل پاک و لطیفی. این تقصیر تو نبوده که جای اشتباهی متولد شدی.
چشمهای جیمین دوباره پر شد. اون طاقت این همه حرف قشنگ که مستقیم قلبش رو لمس میکردن، رو نداشت.
سرش رو روی شونهی جونگکوک گذاشت و درحالی که تقریبا داشت هق هق میکرد، گردن جونگکوک رو محکم بغل کرد و گفت:
_من نمیزارم جونگکوک...نمیزارم یه تار مو از تو و خواهرم کم بشه.
قلب جونگکوک داشت آتیش میگرفت. مگه پسرش چندسالش بود که انقدر فشار رو تحمل میکرد؟
دستی بین کتفهاش کشید و گفت:
_آروم باش جیمین. دوباره با خواهرت تهدیدت کرده؟
جیمین نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه. سرش رو از گردن جونگکوک بیرون آورد و بینیش رو بالا کشید. زیر چشمهاش رو پاک کرد و گفت:
_انگار تو، یکی از مناقصههایی رو که شرکت کرده بود، برنده شدی و بهش ضربهی سختی زدی. اونم گفت باید تو رو بکشم و با یونا تهدیدم کرد. ولی من و تهیونگ یه نقشهای کشیدیم که به کمک تو احتیاج داریم.
جونگکوک کمی به جیمین نگاه کرد و گفت:
_چه نقشهای؟ باید چکار کنم؟
جیمین از روی پاهای جونگکوک بلند شد و کنارش، روی تخت نشست و گفت:
_میتونی یونا رو با خودت از کشور خارج کنی؟ و اگه...اگه من نتونستم بهتون ملحق بشم ازش محافظت کنی؟

VOCÊ ESTÁ LENDO
Im sorry
Fanficپارک جیمین، پسری که تو خانوادهی مافیا به دنیا اومده و بازیچهی دست انتقام دایی و پدرش میشه. اما درست وقتی که بهش دستور میدن جئون جونگکوک رو بکشه، ورق برمیگرده و همه چیز عوض میشه! بخشهایی از داستان🥹👇🏻 "یا اون اسلحهی کوفتیت رو برمیداری و م...