last part

129 15 5
                                    

***
برای دهمین بار، شماره جیمین رو، توی اون روز گرفت و با نگرانی به صفحه‌ی موبایلش زل زد. از دو روز پیش تا الان بالا صد بار با پسرک تماس گرفته بود و پیام فرستاده بود، اما هیچ جوابی دریافت نکرده بود و الان از نگرانی داشت پس میوفتاد!
_اوپا؟!
به سمت ورودی لابی برگشت و به دخترک هشت‌ساله‌ای که با موهای ژولیده و درحالی که با مشت کوچیکش چشمش رو می‌مالید و سمتش می‌اومد، نگاه کرد.
سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و لبخندی روی لب‌هاش نشوند. دست‌هاش رو برای بغل کردن یونا باز کرد و گفت:
_صبح بخیر تنبل خانم، خوب خوابیدی؟
یونا خودش رو توی بغل جونگ‌کوک انداخت و دست‌هاش رو دور گردن پسر حلقه‌ کرد و گفت:
_صبح توهم بخیر اوپا. با اوپا جیمین حرف زدی؟
جونگ‌کوک سعی کرد طبق معمول این دو روز همه چیز رو عالی نشون بده. پس لبخندش رو عمیق تر کرد و با دو انگشت بینی یونا رو کشید و گفت:
_معلومه که حرف زدم کیوتی. حالش خوبه، فقط یکم کار‌هاش طول کشیده. گفت هرچی زودتر خودش رو به ما می‌رسونه.
خب هیچکس نمی‌دونست جونگ‌کوک چه اضطراب و استرسی رو موقع بیان این حرف‌ها تحمل می‌کنه. چون محض رضای خدا، اون هیچ خبری از پسرک مهربون و زجر کشیده‌اش نداشت!
_یااا، دوباره نخواست با من حرف بزنه؟ این خیلی بی رحمیه، من خواهر کوچیکشم، پس حق و حقوق من چی میشه؟
جونگ‌کوک یک دفعه تمام نگرانی‌ها و استرسش رو فراموش کرد و با تعجب به اون دختر هشت ساله که حق به جانب از حق و حقوقش حرف می‌زد، نگاه کرد و بلند بلند شروع به خندیدن کرد. اون دختر صد در صد ورژن کوچیک شده‌ی برادرش بود!
***
مچ دست‌های بی‌حسش رو کمی چرخوند تا از دردشون کم کنه، اما نه تنها دردش کم نشد، بلکه عضلاتش بیشتر کش اومد و باعث شد از حس بدش اخم کنه.
دو شبانه روز بود که جیمین وسط یه انبار قدیمی و متروکه‌ی خارج از شهر، از دست‌هاش آویزون بود و تا سر حد مرگ کتک خورده بود!
ابروی راستش شکسته و باریکه‌ی خون از گوشه‌ی چشمش روی گونه‌ی کبودش ریخته بود. لب‌هاش در اثر مشت‌های پی‌درپی که به صورتش خورده بود، پاره شده و خون ریزی کرده بودن. درد شدیدی هم توی ساق پاش احساس می‌کرد و تشخیص شکستگیش اصلا سخت نبود.
با صدای باز شدن در انبار، بیحال سرش رو بالا گرفت و با چشم‌های خماری که از شدت ضربه و آلودگی عفونت کرده بودند، به فردی که وارد انبار می‌شد نگاه کرد!
کی می‌تونست باشه به غیر از شکنجه‌گر همیشگیش؟
کیم تهیونگ با قدم‌های محکم و چهره‌ی خونسرد همیشگیش، سلانه سلانه به جیمین نزدیک شد و جلوی پاش زانو زد. بی رحمانه به موهای کثیف و خونی جیمین چنگ انداخت و سرش رو بلند کرد. نگاه دقیقی به صورت درب و داغونش که از زور درد توی هم جمع شده بود،‌ انداخت و پوزخندی زد.
_می‌بینی به چه روزی افتادی پارک جیمین؟ نتیجه‌ی طمع و خیانت به کسی که یه عمر بهت آب و نون داده، بهتر از این نمیشه.
با شدت سر جیمین رو به عقب هل داد و موهاش رو ول کرد. پشتش رو به جیمین کرد و دست هاش رو پشت کمرش حلقه کرد. از‌ پنجره‌ی شکسته‌ی انبار نگاهی به بیرون کرد و گفت:
_داری وقتمون رو تلف میکنی پارک. اون دهن لعنتیت رو باز کن و بگو مدارکی که از جئون دزدیدی کجاست!
جیمین سرش رو پایین انداخت و جوابی نداد. ریشه‌ی موهاش و جای چنگ تهیونگ درد و ذوق ذوق می‌کرد. زخم ابروش هم سرباز کرده بود و از همه مهم تر درد بدنش داشت دیوونش می‌‌کرد.
تهیونگ‌ از گوشه‌ی چشم نگاهی به جیمین کرد و وقتی جوابی ازش دریافت نکرد، در یک حرکت پاش رو بلند کرد و محکم‌ به پهلوی جیمین کوبید.
جیمین از درد فریاد بلندی کشید که باعث پاره شدن زخم‌های گوشه‌ی لبش هم شد. نفسش از درد پهلوش به شماره افتاد و چنگی به زنجیر‌هایی که ازش آویزون مونده بود، زد. اون می‌تونست دووم بیاره؟
تهیونگ درحالی که دندون‌هاش رو روی هم می‌فشرد، دوباره به جیمین نزدیک شد. یقه‌ی پیراهن پاره و کثیفش رو چنگ زد و اون رو جلو کشید‌. توی صورتش خم شد و با صدای بلند غرید:
_فقط چهارساعت دیگه وقت داری اسناد و مدارک شرکت جئون رو تحویل بدی. وگرنه اون بادیگاردهای مورد علاقه‌ی خواهرت رو، راهی دبی می‌کنم و هم جنازه‌ی جونگ‌کوک و هم فیلم تجاوز خواهرت رو برات پخش می‌کنم. فهمیدی؟
جیمین با چشم‌هایی که از شدت خشم شعله ور شده بود، نگاهی به تهیونگ انداخت. مطمئنا اگه دست‌هاش باز بود، مشت محکمی حواله‌ی اون صورت قشنگش می‌کرد.
با صدای لرزونی که از شدت تشنگی و خشکی گلوش به زور در میومد، گفت:
_تو یه حرومزاده‌ای کیم تهیونگ...از همون اولش نباید بهت رحم می‌کردم‌..‌.حقت بود ولت می‌کردم...تا الان...الان برای شیخ‌های عرب کون تکون بدی و هرزگی کنی!
تهیونگ پوزخندی زد و جیمین رو به عقب هل داد. پاش رو از قصد روی همون پای آسیب دیده‌ی جیمین گذاشت و فشردش:
_تو خیلی احمقی پارک. انقدر که نفهمیدی دنیای ما چقدر کثیفه. توی این جنگل بی سر و ته، یا باید بکشی یا کشته بشی. رحم و مهربونی اینجا از توی احمق می‌سازه که به امید کارهای خوبش، توی دهن شیر می‌ره! متاسفم ولی من مثل تو احمق نبودم.
جیمین کم کم از درد های مختلف بدنش و مخصوصا پای مجروحش اشک توی چشماش جمع شد و با عجز و ناتوانی نالید:
_آخخخ.
تهیونگ از جیمین رو برگردوند و همونطور که به سمت در خروجی می‌رفت، گفت:
_خوب فکرات رو بکن جیمین‌...من چهار ساعت دیگه با آقای لی برمی‌گردم‌.
بعد در رو باز کرد و از انبار بیرون رفت و جیمین رو با دنیایی از افکار و احساسات مختلف و البته کلی درد تنها گذاشت.
چهارساعت خیلی زودتر از چیزی که جیمین فکرش رو می‌کرد، گذشت و این بار که تهیونگ وارد انبار مشد، لی جونگ‌سوک با همون صلابت و هاله‌ی سرد همیشگیش، پشت سرش بود.
تهیونگ منتظر موند تا جونگ‌سوک کاملا داخل بیاد و بعد در رو بست. جونگ‌سوک همونطور که با آرامش به جیمین نزدیک می‌شد، گفت:
_در رو قفل کن تهیونگ.
تهیونگ سری تکون داد و اطاعت کرد. در رو قفل کرد و به اون‌ دونفر نزدیک شد و پست سر لی جونگ‌سوک ایستاد.
لی‌جونگ‌سوک نگاهی به وضعیت اسفناک جیمین انداخت و با تاسف سری تکون داد. دست آزادش رو بلند کرد و با آرامش تار‌موهای جیمین رو که توی زخم پیشونیش فرو رفته بودند، کنار داد و گفت:
_خواهرزاده‌ی بیچاره‌ی من. ببین به چه روزی افتادی!
این‌بار انگشت‌هاش رو روی گونه‌ی زخمی جیمین کشید و ادامه داد:
_می‌دونی من چقدر ناراحت می‌شم وقتی تو رو اینجوری می‌بینم؟ اوه خدای من اینجا رو ببین.
با قیافه‌ای که به ظاهر نگران بود، دست روی زخم‌های لب جیمین گذاشت و با بی‌رحمی تمام فشارش داد و جیمین از شدت درد فقط اخم کرد. اصلا دوست نداشت جلوی این کفتار پیر ضعف نشون بده.
_این زخم‌ها حتما باید خیلی دردناک باشن، اینطور نیست؟
ناخن تیزش رو توی یکی از زخم‌ها فشار داد و با لذت به قیافه‌ی جیمین که از درد رنگش پریده بود نگاه کرد.
_دلت نمی‌خواد این درد‌ها خاتمه پیدا کنن؟ هوم؟
جیمین بی حرف و با اخم‌های شدیدی فقط به جونگ‌سوک نگاه می‌کرد و حاضر نبود کلمه‌ای باهاش حرف بزنه!
_هرچند با کاری که کردی، نمی‌تونم اجازه بدم زنده بمونی، ولی اگه حرف بزنی، یه مرگ بی درد و امنیت خواهرت نصیبت میشه.
جونگ‌سوک با امیدواری به جیمین نگاه کرد و وقتی که دید هیچ جوابی از جانبش دریافت نمی‌کنه، پوزخندی زد و گفت:
_خیلی خب!
بعد بدون این‌که برگرده، دستش رو به سمت تهیونگ دراز کرد و گفت:
_اسلحه‌ات رو بده کیم!
جونگ‌سوک انگشت‌هاش رو به نشونه‌ی گرفتن اسلحه چندبار باز و بسته کرد و درست زمانی که منتظر بود، بدنه‌ی سرد و فلزی کلت نقره‌ای رنگ تهیونگ پوستش رو لمس کنه، تهیونگ مچ دستش رو گرفت و با تمام قدرت پیچوند و به کمرش چسبوند و اسلحه‌رو روی پیشونی‌ جونگ‌سوک گذاشت‌.
_تکون بخوری مغزت و از هم می‌پاشونم!
جونگ‌سوک با عصبانیت تکونی به خودش داد و از بین دندون‌هاش غرید:
_می‌دونستم یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌اته تهیونگ، بهای کاری که داری میکنی پس می‌دی پس حواست به خودت باشه.
تهیونگ پوزخندی زد و به لطف عضلات و بدن قوی که داشت، به راحتی جونگ‌سوک رو ساکن نگه داشت و گفت:
_بهتره مواظب حرف زدنت باشه پیرمرد. دوره‌ی خون‌خواری تو خیلی وقته تموم شده.
جونگ‌سوک پوزخندی زد که از دید جیمین دور نموند. عصاش رو توی دستش جا به جا کرد،‌ ولی قبل از این‌که بتونه با گوی سفت و محکمی که روش قرار داشت، روی سر تهیونگ بکوبه،‌ جیمین فریاد زد:
_تهیونگ مواظب باش!
تهیونگ سریع جونگ‌سوک رو به عقب هل داد و ازش فاصله گرفت و از ضربه‌ای که می‌تونست به قیمت جونش تموم بشه، جا خالی داد.
جونگ‌سوک با هل تهیونگ جلوی دیوار پرت شد و روی زمین افتاد. تهیونگ سریع خودش رو بهش رسوند و با لگدی که به زیر دستش زد، خلع سلاحش کرد.
تفنگ رو روی سرش گذاشت و غرید:
_تن لشت رو جمع کن تا یه گلوله توی مغزت خالی نکردم‌.
جونگ‌سوک درحالی که دست‌هاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا نگه داشته بود، از جاش بلند شد. نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند و با دیدن در و یادآوری نگهبان‌هایی که پشتش کشیک می‌دادن،‌ دهن باز کرد تا فریاد بزنه که تهیونگ پوزخندی‌ زد و گفت:
_الکی خودت رو خسته نکن پیری.‌ اون‌ نگهبان‌ها خیلی وقته با دستور من از اینجا رفتن...یادت که نرفته؟ تو به من اختیار تام دادی!
جونگ‌سوک که از گیر افتادنش تا سر حد مرگ عصبی بود، بی‌هوا و بدون برنامه ریزی، چاقوی‌کوچیکی از جیبش در آورد و با حرکت سریعی، خطی روی بازی تهیونگ انداخت.
تهیونگ از درد هیسی کشید و در یک حرکت سریع پاهای بلندش رو بلند کرد و زیر دست جونگ‌سوک کوبید که چاقو از دستش پرت شد و جلوی پای جیمین افتاد.
دست‌های لرزون پیرمرد رو پشت کمرش قفل کرد و با یکی از همون دستبند‌های پلیسی که جونگ‌سوک برای اسیر کردن قربانی‌های بی‌گناه و سیاه بخت ازشون استفاده می‌کرد، بست.
اون رو کشون‌کشون به سمت صندلی گوشه‌ی انباری برد و روی صندلی پرتش کرد. با طناب محکمی که چند روزی پیش توی انبار جا ساز کرده بود، محکم به صندلی بستش و اهمیتی به ناله‌هاش از سر درد و فحش‌های رکیکی که حواله‌ی جیمین و تهیونگ می‌کرد، نداد!
حالا نوبت آزاد کردن جیمین بود‌. کلید دستبند‌های جیمین رو از جیبش درآورد و به سمتش رفت. اول زیر بغلش رو گرفت و کمکش کرد توی جاش بایسته. ولی پاهای جیمین از شدت ضعف لرزید و چیزی نمونده بود تا دوباره زمین بخوره که تهیونگ زیر بغلش رو گرفت و با نگرانی گفت:
_هیونگ، حالت خوبه؟
جیمین بیحال سری تکون داد.
تهیونگ بدن جیمین رو به بازوی زخمی خودش تکیه داد و گفت:
_به من تکیه کن هیونگ...ببخشید که این بلا رو سرت آوردم.
جیمین نگاهی به نیم رخ نگران تهیونگ کرد و سعی کرد لبخند بزنه. با صدای لرزونی گفت:
_من خوبم تهیونگ‌. تو ‌کارت رو عالی انجام دادی!
تهیونگ با دست‌های لرزونش، دست‌های هیونگ و تکیه‌گاه همیشگیش رو باز و کمک کرد، سرپا بایسته.
جیمین که بعد از دو روز بلاخره تونسته بود دست‌هاش رو حرکت بده، نرمشی به شونه‌هاش داد تا عضلاتش از حالت خشک بیرون بیان.
چرخشی هم به گردنش داد و بلاخره به جونگ‌سوک‌ نگاه کرد. دیدن اون پیرمرد ظالم توی بند اسارت کافی بود تا جیمین به خودش بیاد و تمام دردهای روحی و جسمیش رو فراموش کنه. اون همه‌ی این زجر و نگرانی‌ها رو تحمل کرده بود تا به اینجا برسه و الان رسیده بود!
فقط چند قدم تا آزادی دائمی خودش و هزارتا آدم بی‌گناه دیگه مونده بود!
جیمین نفس عمیقی کشید که دنده‌ها و قفسه‌ی سینش تیر کشید ولی اهمیتی نداد. همونطور که با قدم‌های بی‌جون اما محکمش به سمت جونگ‌سوک می‌رفت، گفت:
_تهیونگ...دوربین‌ها!
تهیونگ با هدفگیری دقیقی، چهارتا دوربینی که گوشه به گوشه‌ی سالن جا خوش کرده بود رو شکست و پشت سر جیمین قدم برداشت.
جیمین مقابل جونگ‌سوک ایستاد و پوزخندی به قیافه‌ی عصبی و حرصیش زد. جونگ‌سوک هم‌خوب می‌دونست که اینجا آخر راهشه!
_الان که مثل قربانی‌هات به دام افتادی،‌ چه حسی داری لی جونگ‌سوک؟
جونگ‌سوک با نگاه تیز و عصبیش که دیگه تاثیری توی جیمین نداشت، بهش نگاه کرد و گفت:
_تو خیلی خوش خیالی پارک جیمین‌. فکر کردی به همین راحتی می‌تونی من رو گیر بندازی؟ من هیچوقت اون قدر به تهیونگ اعتماد نداشتم که بدون نیروی پشتیبانی بیام اینجا.
اینبار تهیونگ پوزخند زد. دست‌هاش رو پشت کمرش حلقه کرد و با سرگرمی به جونگ‌سوک نگاه کرد و گفت:
_کدوم نیروی پشتیبانی آقای لی؟ آهان منظورتون مین‌هو افرادش هستن که من صبح فرستادم بندر اینچئون تا از محموله‌ی با ارزشتون محافظت کنن؟
جونگ‌سوک با شنیدن این حرف با عصبانیت توی جاش تکونی خورد و فریاد زد:
_چه گوهی خوردی حرومزاده؟ توی هرزه با چه اجازه و جرئتی
به افراد من‌ دستور می‌دی؟
تهیونگ با بیخیالی دست‌هاش رو به سینه زد و نگاهی به ناخون‌هاش انداخت و گفت:
_یادتون نمیاد؟ خودتون اجازه‌اش رو بهم دادید.
چشم‌های جونگ‌سوک از شدت خشم سرخ شده بود و عضلات کنار لبش چین‌ افتاده بود و بند بند وجودش می‌لرزید. هضم این‌که چطوری گول تهیونگ رو خورده و الان زندگیش تو دست‌های کسی هست که تا همین چند دقیقه پیش عذاب دادنش یکی از سرگرمی‌هاش بوده، براش خیلی سخت بود!
_تو یه روباه مکاری کیم تهیونگ، مطمئن باش تاوان این کارات رو پس...آخخخ.
جیمین که تا همین الان‌هم زیاد صبوری کرده بود، با شنیدن توهین‌هایی که به تهیونگ می‌شد، از کوره در رفت و با قنداق اسلحه‌ای محکم توی دهن جونگ‌سوک کوبید.
_زیادی داری وز وز می‌کنی. بهتره یکم زبونت و نگه‌داری وگرنه قول نمیدم مرگ راحتی در انتظارت باشه!
جونگ‌سوک که از درد صورتش جمع شده بود، کم نیاورد. پوزخندی زد و گفت:
_تو ترسو تر از این حرفایی جیمین. واقعا فکر کردی دلش رو داری من و بکشی؟ پسر خوبی باش و فقط بهم بگو چی می‌خوایی و این بازی مسخره رو تمومش کن.
جیمین در کمال خونسردی اسلحه‌اش رو بالا آورد و دقیقا وسط رون جونگ‌سوک رو هدف گرفت و بی معطلی شلیک کرد!
_آخخخ...حرومزاده‌ی بی پدر مادر.
جیمین به چشم‌های جونگ‌سوک خیره شد و گفت:
_چی می‌خوام؟ سوال خوبی بود!
دست‌هاش رو پشت کمرش حلقه کرد و شروع به قدم زدن کرد:
_چیز زیادی نیست. فقط کافیه به تلفنی که نهایتا پنج دقیقه دیگه بهت می‌شه جواب بدی و هرچی که من گفتم رو به کسی که پشت خطه بگی. بعدش من تو رو آزاد می‌کنم و برای همیشه از زندگیت می‌رم.
جونگ‌سوک با صورتی پر درد به جیمین نگاه کرد. نمی‌خواست قبول کنه و غرورش رو پیش جیمین خدشه دار کنه ولی دیگه راه چاره‌ای نداشت. پس فقط اخم کرد و جوابی به جیمین نداد.
جیمین پوزخندی زد و خواست حرفی بزنه که گوشی جونگ‌سوک زنگ خورد. لبخند بزرگی زد و همونطور که به سمت جونگ‌سوک می‌رفت با خوشحالی گفت:
_اوه چقدر هم حلال زاده.
گوشی رو از جیب کتش  بیرون آورد و به صفحه‌اش نگاهی کرد. بعد گوشی رو جلوی چشم جونگ‌سوک گرفت و گفت:
_از بانکه. جواب می‌دی و هرچی که گفتن رو تایید می‌کنی. فهمیدی؟!
جونگ‌سوک خواست اعتراضی کنه که اسلحه‌ی جیمین روی شقیقه‌اش نشست. با حرص چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و گفت:
_خیلی خب. اگه دردت پوله، هرچقدر که بخوایی بهت می‌دم ققط این‌مسخره بازی‌ها رو تموم کن.
جیمین لبخندی زد و گفت:
_اوه البته‌!
تماس رو وصل کرد و گوشی رو،‌ نزدیک گوش جونگ‌سوک‌ گرفت:
_بله بفرمایید.
_سلام آقای لی روزتون بخیر، از بانک KDB تماس می‌گیرم.
جونگ‌سوک با حرص به جیمین نگاه کرد و خطاب به کارمند بانک گفت:
_من در خدمتم مشکلی پیش اومده؟
_خیر قربان ولی یکم پیش آقایی به نام کیم سوکجین اومدن اینجا و با چکی که امضای خودتون پاش بود،‌ تمام موجودی حسابتون رو برداشت کردن. می‌خواستم بدونم شما اطلاع داشتید؟
جونگ‌سوک خشکش زد و با چشم‌های گرد و دهن باز مونده‌ به جیمین نگاه کرد‌‌. احساس می‌کرد دنیا توی سرش خراب شده بود و درد خفیفی توی قسمت چپ سینه‌اش احساس می‌کرد.
_آقای لی، پشت خطید؟
جیمین اسلحه‌ای رو به سر جونگ‌سوک فشار داد و مجبورش کرد حرف بزنه.
_آم بله بله...مشکلی نیست من در جریان بودم.
_‌اوه که اینطور‌. ببخشید وقتتون رو گرفتم. روز خوش.
و بدون این‌که منتظر خداحافظی جونگ‌سوک بمونه، تلفن رو قطع کرد. جیمین لبخندی زد و خوشحال از این‌که نقشه‌اش داشت به خوبی پیش می‌رفت، گوشی جونگ‌سوک رو به سمت دیوار پرت کرد که هر قطعه‌اش یک طرف افتاد.
_تو...تو چرا داری این‌کار رو با من می‌کنی ؟
با صدای ضعیف جونگ‌سوک به سمتش چرخید. لبخند از روی لبش‌ پاک شد و گفت:
_فقط دارم انتقام سال‌هایی از زندگیم رو که نابود کردی، می‌گیریم. دارم انتقام خواهر بیچاره‌ام رو می‌گیرم که به خاطر ندونم کاری های تو و اون پدر ابلهم پا به این زندگی کثیف گذاشت. دارم انتقام اون خانواده‌هایی رو می‌گیرم که سال‌ها بچه‌هاشون رو با خون دل بزرگ کردن و آشغالی مثل تو توی یک شب اونا رو پر پر کرد. دارم انتقام یونگی و هوسوکی رو می‌گیریم که جلوی‌ هیونگ بدبختشون تیکه‌تیکه‌شدن. انتقام تهیونگی که‌ برای زنده موندن توی لجن‌زار کثیف تو مجبور شد آدم بکشه و بی‌رحم باشه.‌...بازم بگم یا کافیه؟
به قدری تند تند و‌ با عصبانیت حرف زده بود که‌ به نفس نفس افتاده بود.‌ اصلا جونگ‌سوک با چه رویی این سوال رو از جیمین پرسیده بود،‌ جنایت‌هایی که کرده بود، دلیل کافی نبود که همچین سوالی می‌پرسید؟!
جیمین نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط بشه.
حالا که تا اینجا اومده بود،‌ باید خودش رو کنترل و کار رو تموم می‌کرد.
اسلحه‌اش رو بالا گرفت و این‌بار مغز جونگ‌سوک رو هدف گرفت و ادامه داد:
_بگذریم...اولش می‌خواستم قبل از اینکه بانک بهت زنگ بزنه بکشمت و فرار کنم ولی بعدش پشیمون شدم...آخه می‌دونی چیه، دیدن‌ قیافت وقتی فهمیدی تمام داراییت رو از دست دادی خیلی کیف می‌ده.
جونگ‌سوک که تا به حال این روی جیمین رو ندیده بود، با ترسی که دیگه کاملا توی چهره و صداش‌ مشهود بود، گفت:
_بب‌‌‌...ببین...یه لحظه صبر کن...اصلا...اصلا چرا زنگ نمی‌زنی به پلیس....اونا...
جیمین اجازه نداد جونگ‌سوک حرفش رو تموم‌کنه و بلند فریاد زد:
_خفه‌شووو! زنگ بزنم به پلیس که با رشوه و وکیل‌های گردن کلفتت آزاد بشی؟ یا اینکه نهایتش تا آخر عمر توی زندان بپوسی؟ لیاقت تو فقط مرگه. مرررگ!
_نه، نه، جیمین...من و تو می‌تونیم از اول شروع کنیم...هوم...نظرت چیه؟
جیمین آب دهنش رو قورت داد و بی توجه به التماس‌های جونگ‌سوک و درحالی که صدای ناله‌های هزارتا آدم بی‌گناه از جمله یونگی‌و هوسوک، توی گوشش پخش می‌شد، اول ضامن بعد با دست‌های لرزون ماشه رو کشید.
صدای شلیک گلوله و فریاد دردمند جونگ‌سوک باهم ترکیب شد. گلوله دقیقا مغز مرد رو شکافت و خون نجسش سرتا پای جیمین و تهیونگ رو کثیف کرد.
جیمین با شک به صحنه‌ی مقابلش نگاه کرد‌. اون واقعا این کار رو انجام داده بود؟ لی‌جونگ‌سوک مرده بود؟
اسلحه‌ از بین دست‌های سرد و لرزونش سر‌ خورد و روی دو زانوهاش فرود اومد. دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت و بلند شروع به گریه کرد.
قطع کردن نفس‌های یک‌ انسان به خودی و خودش‌ عمل دردناک و ترسناکیه، هرچند که اون آدم یه قاتل، جانی و خلافکار حرفیه‌ای باشه‌ که جون هزاران نفر رو گرفته!
تهیونگ با دیدن آشفتگی جیمین به سمتش رفت و کنارش زانو زد. اون خوب جیمین رو درک می‌کرد چون خودش هم یه روزی همه‌ی این‌ها رو تجربه کرده بود. الان‌ جیمین ترسیده بود و از خودش وحشت داشت.
دستش رو روی شونه‌اش گذاشت و سرش رو بغل کرد:
_هیششش...آروم باش هیونگ. چیزی نیست که ازش بترسی.
جیمین سرش رو روی شونه تهیونگ گذاشت و گفت:
_الان من با اون چه فرقی دارم تهیونگ؟
تهیونگ‌ اخمی کرد و گفت:
_یااا...این چه حرفیه که می‌زنی، ما برای قدرت، پول و هر کوفت دیگه‌ای که به نفعمون باشه، این کار‌ رو نکردیم‌. پس تمومش کن...حالا هم خودت و جمع و جور کن باید سریع از اینجا بریم.
جیمین نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. باید خودش رو جمع و جور می‌کرد. برای بار آخر نگاهی به جنازه‌ی متلاشی شده‌ی جونگ‌سوک کرد و همراه تهیونگ از اون انبار قدیمی خارج شد.
بیرون انبار یه ون مشکی رنگ کهنه منتظرشون بود‌. سوکجین براشون بوقی زد و در رو باز کرد‌. جیمین که توی نقطه به نقطه‌ی بدنش درد رو احساس می‌کرد، به سختی خودش رو به ماشین رسوند.
سوکجین وقتی مطمئن شد جیمین و تهیونگ سوار شدن، در رو بست و با آخرین سرعت شروع به حرکت کرد.
جیمین که خودش رو روی اولین صندلی که به چشمش خورده بود، انداخته بود و وقت نکرده بود داخل ون رو بررسی کنه، با صدای کسی با شک به پشت چرخید:
_پارک جیمین، هنوز که هنوزه یه بچه‌ای که مجبورم زخم‌هات و درمان کنم. این چه وضعیه؟
نامجون همونطور که غر می‌زد، خودش رو از صندلی عقب جلو کشید و کنار جیمین نشست. جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ای که همراهش بود رو باز کرد و همونطور که پنبه‌ای رو به بتادین آغشته می‌کرد، گفت:
_تهیونگ عقده‌های چندساله‌ات رو سرش خالی کردی نه؟ واجب بود انقدر جدی کتکش بزنی؟
تهیونگ که با خستگی روی صندلی جلو و کنار سوکجین نشسته بود؛ سر دردمندش رو مالید و گفت:
_تقصیر من چیه؟ اون کفتار پیر، چهارتا دوربین توی انبار گذاشته بود!
نامجون اخمی کرد و خواست حرفی بزنه که جیمین گفت:
_هیونگ؟ تو اینجا چکار می‌کنی؟
نامجون بدون این‌که به جیمین نگاه کنه، خودش رو مشغول ور رفتن با پنبه و گاز استریل نشون داد و گفت:
_امروز تهیونگ با جونگ‌کوک تماس گرفت و براش توضیح داد که تغییر تاریخ ورود اون محموله به کره برای شما مشکل ساز شده و مجبور شدین نقشه رو عوض کنید و تو هم به شدت زخمی شدی. جونگ‌کوک هم به من زنگ زد و همه چیز رو برام توضیح داد و ازم خواست بیام تا مواظبت باشم!
جیمین با چشم‌های گرد شده به نامجون نگاه کرد. اون واقعا برای کمک به جیمین اومده بود؟
نامجون پنبه رو روی زخم پیشونی جیمین کشید و گفت:
_چیه بچه؟ چرا اینجوری من و نگاه می‌کنی؟
جیمین از سوزش پیشونیش هیسی کشید و گفت:
_تو واقعا به خاطر من اومدی؟
نامجون با همون اخمش ادامه داد:
_آره پسره‌ی ابله.
جیمین با اعتراض گفت:
_یا هیونگ!
نامجون گاز استریل رو تقریبا روی زخم جیمین کوبید و گفت:
_می‌مردی از اول حقیقت رو بگی؟ انقدر هم خودت رو زجر نمی‌دادی؟ ما می‌تونستیم کمکت کنیم احمق!
جیمین که از درد زخمش ضعف کرده بود، گفت:
_حق با شماست هیونگ‌. فقط میشه یکم آروم تر کارت رو انجام بدی؟
نامجون پوفی کشید و به کارش ادامه داد.
تقریبا چهل و پنج دقیقه بعد، در حالی که جیمین با نوار‌های سفید پارچه‌ای بانداژ شده بود، به فرودگاه رسیدن.
پیاده شدن و ماشین رو کنار‌خیابون به امون خدا ول کردن. به هرحال که دیگه هیچکدومشون به این ماشین احتیاج نداشتن.
وارد فرودگاه شدن و بدون معطلی به سمت گیت پرواز رفتند. تهیونگ تمام کار‌های اداری پروازشون رو انجام‌داده بود و با سیاست، مجوز پرواز با هواپیمای شخصی جونگ‌سوک رو قبل از مرگش، ازش گرفته بود.
چون پرواز شخصی بود، زیاد وقتشون گرفته نشد و دو ساعت بعدش، هرچهارنفر اون‌ها توی راه دبی بودند. جیمین از پنجره‌ی هواپیما به بیرون نگاه کرد و به آینده‌ای که پیش روش بود فکر کرد. اون تصمیم مهاجرت داشت و این رو از قبل با جونگ‌کوک در میون گذاشته بود و در کمال تعجب جونگ‌کوک هم می‌خواست باهاش همراه بشه و برای این‌که جیمین رو قانع کنه که به خواست خودش این تصمیم رو گرفته، از برنامه‌ی جدیدش که افتتاح یه شعبه‌ی دیگه از شرکتش توی دبی بود، برای جیمین حرف زده بود.
تهیونگ و سوکجین هم بخاطر همکاری با جیمین و سابقه‌ی خراب خودشون، نمی‌تونستن به کره برگردن و جیمین با پولی که از جونگ‌سوک گرفته بود، به راحتی می‌تونست اقامت اون‌ها هم بگیره.
در نتیجه همه‌ی اون‌ها به غیر از نامجون، زندگی جدیدی رو توی جای دیگه‌ای از دنیا شروع می‌کردن!
بعد از چندین ساعت پرواز طولانی بلاخره رسیدند. ‌جیمین به کمک تهیونگ از هواپیما پیاده شد و سعی کرد به پای آسیب دیده‌اش فشاری نیاره.
آخرین پله‌هم پایین اومد و سرش رو بلند کرد که با دیدن جونگ‌کوک توی ده قدمیش خشکش زد!
تازه اون موقع بود که فهمید چقدر احتمال این‌که توی اون ماموریت جون سالم به در نبره و برای همیشه جونگ‌کوک و خواهرش رو ترک کنه زیاد بوده.
یک‌دفعه ته دلش خالی شد و بغض به گلوش حجوم آورد‌. بی اهمیت به پای دردناکش، تکیه‌اش رو از روی تهیونگ برداشت و به سمت دوست پسرش که با لبخند و آغوش باز نگاهش می‌کرد، دوید.
خودش رو توی بغل جونگ‌کوک انداخت و دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد. سرش رو روی سینه‌ی ستبر مردش گذاشت و با خیال راحت اجازه داد اشک‌هاش جاری بشن.
جونگ‌کوک بوسه‌ای به موهای پریشان پسرش زد و کمرش رو نوازش کرد. عطرش رو نفس کشید و درحالی که خودش هم بغض کرده بود، گفت:
_آروم باش عزیزم. تو موفق شدی. همه چی تموم شد.
جیمین بیشتر به گردن جونگ‌کوک چنگ زد و خودش رو بالاتر کشید. با هق هق گفت:
_دلم برات تنگ شده بود جونگ‌کوک. من...من خیلی ترسیده بودم.
جونگ‌کوک بیشتر جیمین رو فشرد تا بهش امنیت بده و تند تند موهاش رو بوسه بارون می‌کرد.
_منم ترسیده بودم. نگرانت بودم. ولی تو مثل همیشه از پسش بر اومدی. من بهت اعتماد داشتم جیمین.
_دیگه هیچکس نیست که از هم جدامون کنه!
جونگ‌کوک کمی جیمین رو از خودش فاصله داد و دستش رو حائل صورتش کرد. با انگشت شستش گونه‌اش‌ رو نوازش کرد و گفت:
_تو خدای روی زمین منی جیمین. حتی اگه از هم جدا هم می‌شدیم من تا آخر عمرم پرستشت می‌کردم.
خم شد و لب‌هاش رو روی، لب‌های مجروح معشوقش گذاشت و شیرین ترین بوسه‌ی عمرش رو آغاز کرد.

"پایان"

............................................................................
اینم از پایان داستان کوتاه "من متاسفم" :)
امیدوارم دوسش داشته باشید🫶🏻

Im sorryWhere stories live. Discover now