Part 8

4.4K 527 82
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

[چند روز بعد]

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

[چند روز بعد]

_ وای! باب‌اسفنجی!
تهیونگ با شگفتی و خیره به عروسک مکعبی و زرد روبه‌روش گفت و جونگ‌کوک که پشت سرش قدم برمی‌داشت، ابروهاش رو بالا انداخت‌.
_ عروسک می‌خوای کوچولو؟
پسر مومشکی با خنده پرسید و تهیونگ اخم کرد.
_ خیر؛ فقط هیجان‌زده شدم.
_ عجب!
موقهوه‌ای دهن‌کجی کرد و بعد از انداختن نیم‌نگاهی گذرا به ویترین اون عروسک‌فروشی، جلوتر قدم برداشت؛ اما وقتی بعد از کمی راه‌رفتن جونگ‌کوک رو پشت سرش حس نکرد، متعجب چرخید و دنبالش گشت.
_ کجا رفت؟
زمزمه کرد و پا تند کرد که داخل چند مغازهٔ کنارش رو نگاه کنه؛ اما با حس چیزی که به‌سمت صورتش پرت شد، چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و ایستاد.
_ راه بیفت! گرمه‌.
تهیونگ نیم‌نگاهی به جونگ‌کوک که عروسک معکب و زرد رو توی بغلش پرت کرده و بعد از زدن حرفش جلوتر قدم برداشته بود، انداخت و بعد دنبالش دوید.
_ این رو خریدی؟!
وقتی جونگ‌کوک جوابی بهش نداد، لب‌هاش رو تر کرد و دوباره پرسید:
_ هاکو این رو خریدی؟
_ هوم. چطور؟
پسر مومشکی درحالی‌که نگاهش رو بین ویترین مغازه‌های پاساژ می‌گردوند، پاسخ داد و تهیونگ خندهٔ ریزی کرد. عروسک رو از دستش نگه داشت و با صدایی آروم گفت:
_ هیچی. کار خوبی کردی.
ابروهای پسر بزرگ‌تر بالا پریدن.
_ یکی بود که گفت فقط هیجان‌زده شده.
تهیونگ متقابلاً ابروهاش رو بالا انداخت.
_ وَ؟ هیجان‌زده شدم، یعنی نمی‌خوام بخری؟
پسر بزرگ‌تر و تک‌خنده‌ای کرد و پاسخ داد:
_ نه؛ اما وقتی می‌خوای، بگو.
موفرفری ابروهاش رو با شیطنت بالا انداخت و درحالی‌که درست کنار پسر قدم برمی‌داشت، گفت:
_ خیلی‌خب، پس یه لامبورگینی برام می‌گیری؟ می‌خوام.
جونگ‌کوک برای لحظه‌ای مکث کرد و بعد با خندهٔ کج روی لب‌هاش به‌سمت پسر چرخید.
_ رانندگی بلدی آقای لامبورگینی؟
با تمسخر گفت و تهیونگ به‌سرعت اخم کرد. ضربهٔ آرومی با مشتش به بازوی پسر کوبید و گفت:
_ این اصلاً خنده‌دار نیست! بی‌ادب.
جونگ‌کوک تک‌خندهٔ صداداری کرد و چیزی نگفت؛ اما متوجه لب‌های پسر کوچیک‌تر که آویزون شدن، نشد. تقریباً نیم ساعت دیگه توی چرخیدن داخل پاساژ سپری شد و چند تا پاکت دست‌هاشون رو اشغال کردن.
_ هاکو؟
با صدایی آروم پرسید و جونگ‌کوک در جواب هومی کشید.
_ می‌گم... خیلی افتضاحه که من رانندگی بلد نیستم؟
آروم‌تر از قبل پرسید و جونگ‌کوک بی‌حواس پاسخ داد:
_ هوم، ن‍... وایسا ببینم! چی؟!
خودش با جمله‌ای جدید بین حرف خودش پرید و با اخمی‌ ظریف به‌سمت پسر کوچیک‌تر که عقب‌تر راه می‌رفت، چرخید. نگاهش رو بین چشم‌هاش که ناراحتی رو منتقل می‌کردن، گردوند و بعد با بیچارگی به‌سمتش قدم برداشت.
_ خدایا... پاپی! چرا این‌قدر احمقی آخه؟
تهیونگ با لب‌هایی آویزون‌تر از قبل، پاسخ داد:
_ نمی‌دونم.
_ بیا اینجا ببینم.
جونگ‌کوک گفت و پاکت توی دست پسر رو ازش گرفت. تمام خریدها رو به یک دستش منتقل کرد و یکی از دست‌های موقهوه‌ای رو توی دست آزادش گرفت. مسیر خروجی پاساژ رو پیش گرفت و پسر رو دنبال خودش کشید. طولی نکشید که بی‌توجه به ماشین جونگ‌کوک که توی پارکینگ بود، از مرکز خرید خارج بشن. پسر مومشکی کمی از ورودی پاساژ فاصله گرفت و تهیونگ رو به اولین دیواری که دید، تکیه داد. به‌ حساب خودش از پاساژ خارج شده بود تا یه جای خلوت باشن؛ اما خیابون هم دست کمی از داخل پاساژ نداشت و جونگ‌کوک ناچار، پاکت‌های خرید رو کنار پای پسر روی زمین گذاشت و چونه‌اش رو توی دستش گرفت.
_ ببینمت... ناراحت شدی؟
تهیونگ سرش رو به نشونهٔ منفی تکون داد و خواست حرفی بزنه؛ اما جونگ‌کوک پیش‌دستی کرد.
_ خیلی‌خب خفه شو. پرسیدن نداره که؛ قطعاً شدی. گوش بده بهم.
در‌حالی‌که قدمی به پسر نزدیک‌تر می‌شد، تند حرف زد و نگاه منتظر موقهوه‌ای روش نشست.
_ حرفم شوخی بود عسلک؛ خیلی خب؟ مزخرفه که فکر کنی اینکه رانندگی بلد نیستی و باهاش مشکل داری، چیز بدیه؛ پس دفعهٔ بعد حتی اگر من هم این رو بهت گفتم، اجازه داری بهم بگی خفه شم. حله؟
تهیونگ بی‌حرف سرش رو به نشونهٔ تأیید تکون داد و جونگ‌کوک با رضایت زمزمه کرد:
_ آفرین. حالا بیا اینجا.
بدون اینکه منتظر بمونه، پسر رو با یک دست توی بغلش کشید و هم‌زمان که انگشت‌هاش رو روی موهاش می‌کشید، گفت:
_ احمق.
_ اجازه دارم وقتی بهم می‌گی احمق هم بهت بگم خفه شو؟
تهیونگ بعد از کمی مکث با تن صدایی پایین پرسید و جونگ‌کوک کنی عقب رفت تا صورت پسر رو ببینه. یک تای ابروش رو بالا انداخت و پاسخ داد:
_ نه؛ چون احمقی.
_ عوضی...
با شنیدن زمزمهٔ حرصی پسر، تک‌خنده‌ای کرد و عقب رفت. نگاهش رو بین چشم‌های کوچیک‌تر به‌خاطر موهای فر و نسبتاً بلندش، به‌سختی نمایان بودن، گردوند و چونه‌اش رو توی دستش فشرد.
_ آخ... چطور این‌قدر خوشگلی آخه؟ گازت می‌گیرم.
چشم‌های تهیونگ درشت شدن و سعی کرد چونه‌اش رو آزاد کنه.
_ هی! مظلوم گیر آوردی؟ بعد هم... اون‌طور بهم نگاه نکن؛ وسط خیابونیم.
بخش دوم حرفش رو با صدایی پایین‌تر گفت و جونگ‌کوک ابروهاش رو با نیشخند بالا انداخت.
_ عه؟ پس باید بندازمت روی دوشم و ببرمت خونه کلوچه؟
_ یـا!
صدای معترض تهیونگ بلند شد که جونگ‌کوک با خنده عقب رفت. حین اینکه که پاکت‌های خرید رو برمی‌داشت، پرسید:
_ بریم خونه؟
پسر کوچیک‌تر دست‌هاش رو جلوی قفسهٔ سینه‌اش، به هم قفل کرد.
_ البته که نه! هنوز چند تا چیز دیگه باید برام بگیری.
ابروهای پسر مومشکی بالا پریدن و خندهٔ کجی روی لب‌هاش نشست.
_ پاپی من رو شوگرددی یا یه همچین چیزی تصور کرده؟
چشم‌های پسر موفرفری با شیطنت خیره به صورت پسر بزرگ‌تر بودن و توی همون حال پاسخ داد:
_ شوگرددی؟ البته که نه. ددی؟ شاید.
چشم‌های جونگ‌کوک برای لحظه‌ای درشت شدن و بعد با اخم عقب رفت.
_ راه بیفت ببینم! بچه پررو. حرف زشت؟
صدای خندهٔ تهیونگ با شنیدن لحن جونگ‌کوک بالا رفت. از نظرش پسر بزرگ‌تر وقتی در واکنش به لاس‌زدن‌هاش تقریباً پانیک می‌کرد، خیلی بامزه بود؛ هر چند این قطعاً ظاهر ماجرا بود و پسر مومشکی از اینکه تهیونگ حرف‌های درتی بزنه، بسی لذت می‌برد.

Puppy (Kookv)Where stories live. Discover now