- و ای کاش میتونستم استخوان ها و پوستم رو رها کنم و بر فراز دریای خسته ی خسته شناور شوم که تنها ان زمان میتوانم دوباره ببینمت
باد صبح زود زوزه میکشید، یک لالایی ارامبخش برای مردی که تقریبا یک دهه در جزیره ی فِر زندگی میکند. جایی که بعضی ها ممکن است با صدای جیک جیک پرندگان بیدار شوند، پلک های لویی تاملینسون با صدای ناله و هماهنگی باد و دریا باز می شوند.
واقعا یه طوفان نیست، حداقل هنوز نه ولی در اواخر اکتبر آب و هوای معتدل تری ایجاد می کند، مثل ایکه طبیعت خودش رو ارام ارام برای امدن ماه های سرد زمستانی اماده میکند. لویی کمی به خودش میلرزد و شال پشمی اش رو کمی تا شانه هایش بالا میکشد تا گردنش را بپوشاند.
بیشتر پنجره های مهمانسرا بسته اند، مطمئنا تنها پنجره ی اتاق خودش هم همینطور، ولی هنوز صدای سوت باد به وضوح به گوش میرسد. یک همنشین بی صبر و مصمم که هیچوقت نمیشود کاملا نادیده اش گرفت.
لویی اه میکشد، کورکورانه یک دستش رو زیر بالشت میبرد تا چیزی شبیه به تلفنش رو لمس میکند. اون رو روشن کرده و تند تند پلک میزند تا با روشنایی ناگهانی سازگار شود. درواقع اصلا نیازی ب روشن گردن گوشی نیست که خبردار شود ساعت از پنچ و نیم گذشته. هیچ ساعتی داخل اتاق نیست، ولی بدنش قدری به روزمرگی ایی که سالها در خودش پرورش داده است عادت کرده که اساساً یک امر مسلم و معین است.
لویی تقریبا پوزخند میزند وقتی تلفن حدس او رو تایید میکند، ولی حالت لب هاش به سختی یک ثانیه دوام میاورد چون متوجه میشود تنها 40% شارژ دارد. با دانستن اینکه برق جزیره هر روز صبح وصل میشود، مجبور است برای شارژ کردن اون تا ساعت هفت صبح صبر کند.
اهسته دمی از هوا میگیرد و قبل از پرت کردن تلفن به کناری، اه میکشد. همیشه ترجیح میدهد وقتی از خواب بیدار میشود گوشی اش شارژ بیشتری داشته باشد. بیشتر روزها، صدای موزیک در گوش هایش تنها چیزی است که دویدن صبحگاهی اش را قابل تحمل میکند و فکر اینکه درست در میان راه میمیرد، کمتر از حد مطلوب است. اما هنوز کاری دیگری نمیتواند انجام دهد جز اینکه دعا کند ایفون قدیمی اش امروز عوضی بازی در نیاورد و خراب نشود. چیزی که میدونست تموم شدن باتری گوشی به معنای واقعی کلمه میتواند هرکاری که ممکن است با گوشی انجام دهد را غیر ممکن کند.
حرف از تشریفات صبحگاهی اش شد، لویی از شنیدن صدای به هم خوردن ظروف درست بیرون از اتاقش یه لبخند نصفه نیمه میزند، و به دنبالش صدای زوزه بلند میاید.
کلیفورد قطعا برنامه ی روزانه رو به اندازه ی بدن لویی بلند بود و از قبل چشم انتظار جلوی در ناخن هاش رو به زمین میکشید.
YOU ARE READING
دَریایِ خَستهیِ خَسته
Fanfictionتو مهمونسرایی که لویی مسئولش هست؛ سر و کله ی یک مهمان مرموز با کول باری از اسرار پیدا میشود. و لویی او رو به انزوایی که با سگش تقسیم کرده راه میدهد. " sama_rshdi نقاشی از سما رشیدی"