9
چند روز بعد، آنها در تخت بزرگ هری همدیگر رو در آغوش گرفته اند. خورشید تازه غروب کرده و آنها تقریبا تمام روز را با تماشای کمدی های رمانتیک در لپتاپ لویی تلف کردهاند، هری در غیرقابل تحملترین قسمتهای عاشقانهاش با سخره تشویق میکند، حتی یکی دو بار با سخنرانیهای صمیمانه ی شخصیت ها اشک میریزد و سعی میکند چهره خیسش را در شانههای لویی پنهان کند. گونه هایش قرمز از خجالت.
"رمانتیک ترین کاری که کسی برات انجام داده چیه؟" هری بی مقدمه می پرسد وقتی که تیتراژپایانی نوت بوک تقریباً به پایان رسیده . صدای او هنوز کمی متزلزل است، نتیجه ی تمام اشک هاست که از زمانی که آلی شروع به به یاداوردن کرد، ریخت. وقتی سوال را می پرسد هنوز هم درست به لپ تاپ خیره شده ، تمام بدنش روی لویی قرار گرفته ، بدن لاغرش راحت است. هر دو به سر تخت تکیه دادند، لویی با چند بالش و هری به لویی تکیه داده اند. لویی که به راحتی بازوهای هری را نوازش می کرد، از حرکت می ایستد.
هری می گوید: "لازم نیست بهم بگی. من فقط کنجکاو بودم."
لویی صادقانه پاسخ می دهد: "در واقع نمی دونم." راستش خیلی وقته که تنها بوده. به هر حال این بخشی از سبک زندگی است که او انتخاب کرده، و فراتر از برخی رابطه های یک شبه، زمانی که او در سرزمین اصلی است، لویی از زمانی که به جزیره ی فر نقل مکان کرده است زمان طولانی سینگل بوده. آخرین دوست پسر او به دوران دانشگاهش برمی گردد و برایان دقیقا تجسمش از کارهای عاشقانه در ذهن نبود.
هری می گوید: "اوه."
او با خنده می گوید: "یعنی... راستشو بگم؟ سبک زندگی من دقیقاً اجازه ی رفتارهای عاشقانه زیاد نمیده ... اونطوری که می تونی تصور کنی." لویی به طور کلی از چیزهایی که دارد راضی است، اما می داند که اکثر مردم در مورد آن چه احساسی دارند.
هری موافق است و و به سمت بازوی چپ لویی دستش را دراز می کند. او با انگشتانش بازی می کند، آنها را با اشاره به آرامی، بالا و پایین دنبال می کند تا زمانی که به مچ دست برسد و سپس دوباره برمی گردد.
"آخرین دوست پسرم برمیگرده به زمانی که دانشگاه بودم. نیمی از سال اول و تقریباً تمام سال دوم رو با هم بودیم. اما قطعاً من بین دو نفر اون عاشقه بودم. غذاهای افتضاحی می پختم چون هنوز توش خوب نبودم و گل میخریدم و از این چیزا. هدیه های سورپرایزی و همه چیز. اونا بیشتر کارای من بودن تا برایان. "
هری از نوازش انگشتانش دست می کشد. آهسته می گوید: "متاسفم."
او واقعاً ناراحت به نظر می رسد و لویی نمی تواند از قهقهه کوچکی که از دهانش خارج می شود جلوگیری کند. "برای چی عذرخواهی می کنی؟" لویی روی پوست هری می پرسد و محلی که گردنش به شانه اش می رسد و با کشیده شدن تیشرتش آشکار شده است را می بوسد. "خیلی مهم نیست. من بخاطرش عذاب نمیکشم. احساس نمی کنم دارم چیزی از دست میدم."
YOU ARE READING
دَریایِ خَستهیِ خَسته
Fanfictionتو مهمونسرایی که لویی مسئولش هست؛ سر و کله ی یک مهمان مرموز با کول باری از اسرار پیدا میشود. و لویی او رو به انزوایی که با سگش تقسیم کرده راه میدهد. " sama_rshdi نقاشی از سما رشیدی"