بخش سیزدهم

226 31 23
                                    


چند روز بعد، لویی از یک پیاده روی بعدازظهر با کلیفورد برمی گردد که نام او را از داخل اتاق نشیمن صدا می زنند. وقتی خانم چادویک را در داخل خانه می‌بیند، در حالی که کنار پنجره جمع شده، در حالی که صخره‌ها را نقاشی میکند، در حالی که یک دفترچه طرح روی پاهایش باز است، در آفتاب غرق شده ، کمی شوکه می‌شود. او فکر کرد مطمئناً همه مهمانان بیرون هستند.

لویی در حالی که به جای سلام کردن وارد می شود، طعنه می زند: "تعجب می کنم که با بقیه بیرون نیستی. ما همیشه اینجا رو آفتابی نمیبینیم، ساحل امروز زیبا است. از اونجا مناظر عالی از صخره ها و فانوس دریایی رو میبینی"

"من یکم آرامش و سکوت می خواستم."پیرزن با مهربانی به او لبخند می زند. او توضیح می دهد: "بودن در تعطیلات با نوه ها دوست داشتنیه، اما من انرژی قبلی رو ندارم، می دونی."

لویی سر تکان می دهد. "البته که متوجه میشم. ساحل واقعا شلوغه" به سمت او قدمی نزدیک تر برمیدارد. به نقاشی نگاهی انداخت، به طرز قابل توجهی دقیق است او با اشاره به آن نظر می دهد: "زیبا است".

او سرخ نمی شود در عوض، با غرور و نشانه ای از خود راضی به او حمله می کند. "اینطور نیست؟" با وقاحت می گوید

"تو خیلی با استعدادی."

"ممنون عزیزم. نمی تونم کاملاً باور کنم که توهر روز اینجایی."

در این هنگام لویی لبخند می زند. "منم نمی توونم اینو کاملاً باور کنم. واقعاً خوش شانسم." قسمت آخر را به آرامی می گوید، بیشتر برای خودش، قبل از اینکه این بار کمی مودبانه تر به او لبخند بزند و دستانش را به هم بمالد. "حالا، من برای شما چه کاری می تونم انجام بدم؟ می خوایی یه نوشیدنی خنک خوب بخوری؟ می دونم که کنار پنجره ها گرمه."

"چه کاری می تونی برام انجام بدی؟" خانم چادویک می پرسد، چشمانی که زیر عینک مشکی ضخیمش گیج شده بود.

"شما صدام کردید اینجا؟" لویی می گوید، کمی مردد است، امیدوار است که او فراموش نکرده باشد.

"اوه! البته من احمقم نه، نه، اشتباه کردی پسر عزیزم، این کاریه که من می تونم برات انجام بدم."

"ببخشید؟" لویی می گوید، کاملاً گیج شده است.

او می‌گوید: "اون پستچی کوچولوی خوب اینجا بود" و لویی نمی‌تواند از این ایده که مک‌لین را که بیشتر با قد و قامت صد و هشتاد رو کوچولو توصیف می‌کند، میخندد. زن اضافه می‌کند: "او یه کارت پستال برای شما گذاشت" و لویی به تندی نفس می‌کشد.

فقط چند روز از آخرین خبرش می گذرد. چیز بدی نیست، نیازی به صبر نیست. البته اینطور نیست، اما لویی عادت ندارد نامه های هری را اینقدر نزدیک به هم دریافت کند.

دَریایِ خَسته‌یِ خَستهWhere stories live. Discover now