سه روز بعد، لویی در نیمه های شب از خواب بیدار می شود، ناگهان، به طور غیرمنتظره، ضربان قلبش بالا میرود.
برای یک ثانیه سرگردان است، در حالی که سعی می کند چیزی را که ناگهان او را بیدار کرده است پیدا کند، سریع نفس می کشد. هیچ رویایی در مغزش باقی نمانده، هیچ ردی از یک کابوس که می تواند مقصر باشد، وجود ندارد و او با اخم کردن آب دهانش را قورت می دهد. او در تاریکی به آرامی پلک می زند، گیج، نیمه خواب، چشمانش سعی می کنند با تاریکی سازگار شوند. باپریشانی فکر می نشیند و به کف اتاق خوابش نگاه می کند و سعی می کند شکل کلیفورد را در آنجا پیدا کند. بعد از همه، او آشکارترین مظنون خواهد بود، اما به نظر نمی رسد در اتاق باشد، حداقل جایی که لویی بتواند او را ببیند. دوباره اخم می کند و چشم هاش به طور خودکار به سمت در بسته می رود. از طرف دیگر صدای ناله یا خراش شنیده نمی شود، به این معنی که کلیف احتمالا هنوز با خوشحالی در اتاق نشیمن خوابیده و از هر چیزی که خواب لویی را آزار می دهد، آشفته نیست.
دوباره پلک می زند و دستی از لای موهایش می گذرد و آه می کشد. هر چیزی که بود نمیتوانست آنقدر مهم باشد، لویی در حالی که روی تشک خم میشود پریشان فکر میکند. او فقط چشمانش را بسته است و به خودش اجازه می دهد دوباره بخوابد که ناگهان متوجه می شود تلفن مهمانسرا زنگ می زند. دوباره روی تخت مینشیند، ناگهان قلبش در سینهاش میتپد و حالت تهوع مبهمی دارد.
لویی زمزمه میکند: "اوه خدا، اوه خدا،" در حالی که کورکورانه شروع به حس کردن گوشیاش زیر بالش و روتختی میکند. "فاک، کجاست لعنتی؟" همان طور که انگشتانش دور موبایل حلقه میشوند، با دندانه قروچه میگوید. او آن را از زیر زیر بالشت بیرون می آورد، دکمه هوم را با انگشتان دست و پا چلفتی فشار می دهد، وقتی تلفن روشن می شود و متوجه می شود که هیچ تماسی از دست نداده، احساس آرامش در رگ هایش پخش می شود.
هرکسی که در نیمهشب با او تماس اضطراری بگیرد، میداند که اول موبایلش را امتحان کند، بنابراین میتواند فوراً از یک بحران خانوادگی یا دوستانه تخفیف بگیرد. آسودگی او کوتاه مدت است، چون ناگهان زنگ تلفن متوقف می شود، صدای ضعیفی که به طور معجزه آسایی از هر دو ساختمان عبور می کند ناپدید می شود. لویی اخم میکند، چند ثانیه منتظر میماند تا تلفن دوباره زنگ بخورد و از تخت بیرون پرید و از راهروی بین برج و کلبه دوید تا به میز پذیرش برسد.
هر چه که باشد، نمی تواند خبر خوبی باشد و او در ذهن همسایه های مسن خود را مرور میکند و با قلب در گلویش سعی می کند حدس بزند که چه کسی به احتمال زیاد از یک مورد اورژانسی و پزشکی رنج می برد و در نهایت به میز پذیرش می رسد. زمانی که ناگهان می ایستد تقریباً به زمین می افتد، قبل از اینکه به گیرنده برسد پشت را به کانتر تکیه میدهد و در حالی که سعی می کند پاسخ دهد بلافاصله آن را رها می کند.
YOU ARE READING
دَریایِ خَستهیِ خَسته
Fanfictionتو مهمونسرایی که لویی مسئولش هست؛ سر و کله ی یک مهمان مرموز با کول باری از اسرار پیدا میشود. و لویی او رو به انزوایی که با سگش تقسیم کرده راه میدهد. " sama_rshdi نقاشی از سما رشیدی"