لینک کانال تگلرام رو حتما همین حالا بردارید و عضو بشید. darya_khaste
صبح روز بعد، لویی با کلیفورد از دویدن برمی گردد تا هری را در حال خروج پیدا کند. آنها به طرز ناخوشایندی در ورودی با یکدیگر برخورد می کنند، لویی ابتدا به کلیفورد اجازه ورود داد و هری را در حالی که از پله ها پایین می آمد غافلگیر کرد. جاخورد و چشم هاش گشاد شد وقتی با حضور لویی و کلیفورد مواجه شد.همان کت سبز بلند شب قبل را پوشیده است، شالگردن سیاه بزرگش نیمی از صورتش را پنهان کرده است. حتی از دور، لویی میتواند سایههای زیر چشمهایش را ببیند که به او خیانت و خستگیای که ازش میچکد رو نمایان میکند. دهانش را باز می کند تا بپرسد که خوب خوابیده است، اگرچه پاسخ واضح به نظر می رسد، هری به پایین نگاه و به وضوح از تماس چشمی خودداری می کند.
لویی قبل از ورود کامل به ساختمان، معذب پشت گردنش را می مالید و به هری فضا برای بیرون امدن میدهد.وقتی دستش را به دستگیره در دراز می کند، لویی به یاد می آورد که چقدر میزبان وحشتناکی بوده است.
"صبر کن!" او می گوید درست در حالی که هری یک قدم بیرون می رود. خشک میشود، واضح است که مشتاق صحبت سر صبح نیست، اما همچنان به سمت لویی برمیگردد و با ابروهایی که کمی اخم کرده میبیند که او قبل از دویدن پشت میز پذیرش انگشتش را برای یک ثانیه بلند میکند.
لویی شروع به جستجو در میان آشغال های پشت پیشخوان می کند و وقتی چیزی را که به دنبالش است نمی یابد، با بی حوصلگی نچ میکند.
سرانجام، پس از چند ثانیه پرت کردن زباله به اطراف و گشتن، لویی به یاد می آورد که آن را در یکی از کشوها گذاشته و کلید مهمانسرا را با موفقیت پیدا می کند.
او میگوید: "اینجاست" و وقتی دیگر پشت پیشخوان نیست، آن را به دست هری داد. "این کلید برای ورودیه، فقط در صورتی که به هر دلیلی من دور ورنباشم. اینجوری میتونی هر طور که میخوایی بیایی و بری، نه اینکه اینجا کارهای زیادی برای انجام دادن باشه." صورت هری خنثی می ماند، حتی یه عضله هم به این حالتش خیانت نمیکند که صورتش رو تغییر دهد. لویی گلویش را صاف می کند. "دیروز فراموش کردم بهت بدم، متاسفم."
"اوه"هری، بی احساس اما نه غیر دوستانه، می گوید. کلید را که از او می گرفت انگشتانش مقابل دست لویی مراقب بود که لمسش نکند. هنوز واقعاً به صورت لویی نگاه نمی کند، در عوض چشمانش به ان جسم کوچک خیره شده است.
او زمزمه می کند: "به سلامتی!" و در نهایت به بالا نگاه می کند.
"برق هر لحظه باید وصل بشها، گه میخوایی بعد پیادهروی دوش بگیری. و اگر گرسنه ایی، واسه صبحانه چندتا گزینه هست"
هری مودبانه لبخند می زند، به وضوح مشتاق رفتن است اما نمی خواهد بی ادب باشد. با تکان دادن سر می گوید: "ممنون. من بیشتر صبحانه میوه میخورم، پس نگران تو دردسر افتادن نباش، اگر فکر میکنی قراره باعث بشی چیزا برام پیچیده بشه."
YOU ARE READING
دَریایِ خَستهیِ خَسته
Fanfictionتو مهمونسرایی که لویی مسئولش هست؛ سر و کله ی یک مهمان مرموز با کول باری از اسرار پیدا میشود. و لویی او رو به انزوایی که با سگش تقسیم کرده راه میدهد. " sama_rshdi نقاشی از سما رشیدی"