"باید هر دفعه که اینجاییم سگ منو تشویق کنی بپره تو اب؟"
لویی میپرسد و وانمود میکند که وقتی کلیفورد در آب میدود تا توپ تنیس را که هری همانجا پرتاب کرده بود بگیرد، عصبانی است.
چیز زیادی وجود ندارد که حیوان احمق او را از دویدن به درون آب یخ زده باز دارد، اغلب لویی سعی در کم کردن خسارت دارد پس مجبور نیست یه گوله ی پشم گنده رو با خودش خونه ببره که دنبال خودش یه رد اب تو تمام ساختمون به جا بذارد.
هری قطعاً اصلاً پشیمان به نظر نمی رسد. به لویی پوزخند بزرگی میزند و کلیفورد با هیجان و در حالی که توپ تنیس در دهانش است سمتشان میدود.
"به خودت نگاه کن!" هری قبل از گرفتن توپ فریاد و برای کلیف دست می زند. "تو قهرمانی. یه قهرمان شنای بزرگ!" قبل از پرتاب دوباره ی توپ، با اصرار تاکید کرد.
لویی بیشتر به خودش می گوید: "معلومه که این کارو می کنی."
هری می گوید: "اوه، بیخیال. بدخلق نباش، اینو دوست داره" کمی دوید تا کنار لویی برسد و دستش رو دور شونه ی او بپیچد.
لویی در حالی که سرش را به بازوی هری تکیه می دهد، می گوید: "بعدا کثیف کاریاشو تو خونه خودت تمیز میکنی."
"البته." او با بوسیدن پیشانی لویی موافقت می کند "ارزش اینو داره که برای خوشحالی اون یکم به خودمون زحمت بدیم. درسته؟"
او میگوید و لویی واقعاً نباید غافلگیرشود وقتی او چیزهای عمیق و روشنفکرانه میگوید مثل اینکه اون چیزها کوچک و بیارزش نیستند.
"فکر کنم" لویی به شوخی می گوید و چشمانش را می چرخاند.
هری ادامه میدهد: "مثل اینه که من برنامه هایی که ریختمو دنبال میکنم."
دستش رو داخل کتش میبرد و یه عینک آفتابی که لویی نمیدونست دارد، بیرون میاورد. آن را می پوشد و به افق می نگرد. "ارزش این همه زحمتو داره "
"برای به دست آوردن خوشحالی؟"
"خب، حداقل برای نزدیک شدن بهش."هری می خندد: "من نمی دونم که میشه مردم تاابد کاملاً و واقعاً خوشحال باشن. منظورم اینه که واضحه که هستن، منظورم فقط... هیچ کس همیشه خوشحال نیست. ادما به این شکل ساخته نشدن. و زندگی عمقشو از دست میده. اما هیچ کس نباید جوری که من ناراضی ام، ناراحت باشه، می دونی؟"
YOU ARE READING
دَریایِ خَستهیِ خَسته
Fanfictionتو مهمونسرایی که لویی مسئولش هست؛ سر و کله ی یک مهمان مرموز با کول باری از اسرار پیدا میشود. و لویی او رو به انزوایی که با سگش تقسیم کرده راه میدهد. " sama_rshdi نقاشی از سما رشیدی"