یادتون نره اکانت اصلی من رو به علاوه ی کانال تلگرام رو داشته باشید. پی دی اف ترجمه اونجا قرار میگیره.
Sonyia_directioner***
در شب کریسمس، لویی به خود اجازه می دهد کمی دراز بکشد و چهل دقیقه بیشتر در پیله ی گرم رختخواب می نشیند تا بالاخره از جایش بلند شود و لباس بپوشد. وقتی به کلبه میرسد، وقتی هری را میبیند که با کلیفورد جلوی در منتظر او هستند، متعجب میشود. او سویشرت و شلوار ورزشی به تن دارد و قلاده ی سگ در دستش است. علیرغم صبحی که لویی به خودش اجازه ی تنبل بودن میدهد، خیلی زودتر از زمان معمول پیادهرویاش است، و او نمیتواند فکر کند چه چیزی او را تا این حد زودهنگام بیرون کشیده است.
لویی مجبور نیست خیلی منتظر جواب باشد چون به محض اینکه هری او را می بیند، چهره اش درخشان می شود و با دو قدم سریع از فاصله بین آنها عبور می کند و به سمت لویی می رسد و او را در آغوشی بزرگ می پیچد.
با صدایی گرم و در گوش لویی میگوید: "تولدت مبارک."
این در آغوش گرفتن خوبی است، لویی وقتی دران ارام گرفته فکر می کند. هری به آرامی پشتش را نوازش میکند، حتی زمانی که آنها خیلی بیشتر از آن چیزی که یک آرزوی تولد ساده نیاز دارد، او را رها نمی کند. او یک حضور نرم در برابر بدن لویی است و چشمانش را می بندد، قبل از اینکه رهایش کند، یک ثانیه بیشتر از آن لذت می برد، هنوز هم وقتی دور می شود کمی لپ هاش گل انداخته.
به استثنای یک بار که هری در آغوشش از هم پاشید، که زاویه در آغوش گرفتن آنها اشتباه بود، آنها واقعاً یکدیگر رو لمس نکرده بودند. اینطوری نه. نه به درستی.
لویی مطمئن نیست که بخواهد به این فکر کند که چرا اینقدر آن را دوست داشت.
او با زمزمه اعتراف می کند: "امیدوار بودم که فراموش کرده باشی" و افکارش درباره ی اینکه بدن هری محکم و گرم در برابر بدن او قرار دارد را کنار میزند. "لطفاً بهم بگو بخاطر من زود بیدار نشدی، من طاقتشو ندارم."
هری می خندد. "باید دروغ بگم؟" با کمی شانه بالا انداختن می پرسد.
لویی در پاسخ ناله می کند و سرش را به عقب خم می کند. "تمام چیزی که برای کریسمس امسال میخواستم این بود که مردم سروصدا نکنن. تمام چیزی که می خواستم."
تا زمانی که لویی غرغرهای کوچکش را تمام کند، هری همچنان می خندد.
"برام سورپرایز وحشتناکی که آماده نکردی، درسته؟" لویی مشکوک می پرسد.
هری پاسخ می دهد: "واقعاً نکردم.قول میدم. اما از اونجایی که شب کریسمسه، برای اسپانسرم و خانواده و همه چیز، پس امروز تماس تلفی درکار نیست. من فقط فکر کردم شاید دوست داری وقتی برای دویدن میری یه همنشین داشته باشی؟ احمقانه به نظر میرسه که هر دوی ما جداگونه با فاصله چند ساعته دویدن یا پیاده روی میریم. مخصوصا توروز تولدت. مگر اینکه بخوای تنها باشی."
YOU ARE READING
دَریایِ خَستهیِ خَسته
Fanfictionتو مهمونسرایی که لویی مسئولش هست؛ سر و کله ی یک مهمان مرموز با کول باری از اسرار پیدا میشود. و لویی او رو به انزوایی که با سگش تقسیم کرده راه میدهد. " sama_rshdi نقاشی از سما رشیدی"