چند روز بعد از رفتن هری، لویی نمیتواند باور کند فانوس دریایی چقدر ساکت است. انگار یه جورایی فراموش کرده که در گذشته چقدر زمان تنهایی با خودش در این ساختمان سپری کرده. انگار مکالمه های یک طرفه با سگش رو از یاد برده، رشته ایی از هشیاری که بدون خجالت از دهانش بیرون میامد بی اینکه منتظر باشد کسی پاسخ او رو بدهد.
حالا توقع دارد که هری با یک جواب هوشمندانه یا نه چندان عاقلانه حرف بزند. هر بار که به طرف کلیفورد میرود بخشی از او منتظر نظر یا خنده ی هری است.
یک جوک افتضاح که لویی فقط بخاطر قیافه ی بانمک هری موقع گفتن آن میخندد. اما... ، هری رفته و فضای خالی ساختمان رو تسخیر کرده، جایی که یک غیبت قابل توجه وجود دارد که لویی بهترین تلاشش را میکند تا آن را نادیده بگیرد و بیتوجه از کنارش بگذرد ، انگار که این اوضاع رو بهتر میکند.
اما حال لویی خوب است. شب ها با گریه به خواب نمیرود یا همچین چیزی. توی تخت غلت نمیزند، روز هایش را بیهوده تلف نمیکند فقط به خاطر اینکه دلداده اش ترکش کرده.
البته، شاید تو اتاقی که هری اجاره کرده میخوابد، بدن کلیفورد رو بغل میکند تا شب ها احساس تنهایی نکند، ولی این به این معنی نیست که حالش خوب نیست. البته، شاید هنوز ملافه ها رو نشسته باشد، از ازدست دادن بوی هری بترسد، اما این به معنی این نیست که خوب نیست. میدانست که منتظر چه چیزی باشد، بعد از همه ی اینها میدونست که کار به اینجا میکشد. هری هیچوقت قولی نداد که نتواند نگه دارد.
او لویی را با قلب شکسته و حس استفاده شدن ول نکرد. هر دو تمام مدت میدونستند چیکار میکنند. می دانستند تا چه حد محکوم به زودگذر بودن هستند.
مشکلی نیست.
پس چی میشود وقتی، پنج روز بعد از خروج هری، لویی این فکر کمر شکن به سرش میزند که او احتمالا عاشق کسی شده که هیچوقت نمیتواند داشته باشد؟
وقتی به این نتیجه ی کوبنده رسید، که بیرون از اتاق فانوس پنجره ها رو میشست. بیرون بالکن دایره ایی، اسفنج بزرگ در دستش روی شیشه فشرده میشود وقتی با حرکات دایره ایی بزرگ آن را تمیز میکند، به هیچ چیز خاصی فکر نمیکند، وقتی این فکرِ ضایع و آگاهی و دست و پنجه نرم کردن با عاشقِ هری بودن به سرش خطور میکند و کاری در این مورد از دست او ساخته نیست.
افکار سردرگم و ضایع و آگاهی از اینکه او همین حالا هم هری رو به زندگی باخته و آنها وصله ی ناجورِ این شرایط هستند. اینکه هیچوقت شانس اعتراف به هری رو پیدا نمیکند.
YOU ARE READING
دَریایِ خَستهیِ خَسته
Fanfictionتو مهمونسرایی که لویی مسئولش هست؛ سر و کله ی یک مهمان مرموز با کول باری از اسرار پیدا میشود. و لویی او رو به انزوایی که با سگش تقسیم کرده راه میدهد. " sama_rshdi نقاشی از سما رشیدی"