part 7

164 43 23
                                    

نورهای رنگارنگ بایفراست چشم لوکی رو نوازش می‌داد. اظطراب عجیبی داشت و بخاطر سرعت حرکتشون یه سرگیجه مسخره به جونش افتاده بود.
حالا برمی‌گشت زندان؟ البته که نه، ثور بهش قول داده بود. اون مرد حتی اگه سرش رو از دست میداد پای قولش می‌موند. لوکی به تک تک کلمات ثور باور داشت. برخلاف حرف های خودش که حتی نمیتونست صحت اونها رو در لحظه تأیید کنه.

سعی کرد با افکار شیرین خودش رو آروم کنه. تنها چیزی که الان نیاز داشت یه حمام حسابی و یه دمنوش گرم بود.
طولی نکشید که پاهاشو روی زمین صاف و صیقلی حس کرد اما با دیدن صحنه مقابلش سر جاش یخ زد و همه چیز رو فراموش کرد.

سربازان آزگاردی دور تا دور ورودی بایفراست ایستاده بودن و درست مقابلشون اودین با نگاهی که هیچ احساسی رو نمی‌شد توش تشخیص داد به اونها زل زده بود. انگار از زمان دقیق برگشتشون اطلاع داشته و خودش رو واسه یه خوشامدگویی حسابی آماده کرده.
خون توی رگای لوکی خشک شد. هنوز اخرین مکالمه‌ با پدرخونده‌اش، قبل از وارد شدنش به زندان رو هنوز به یاد داشت.

زیرچشمی نگاهی به ثور انداخت.
برادرش هم همونقدر شوکه و عصبی بود. جو سنگینی برقرار شد و ثور سعی کرد سکوت آزار دهنده فضا رو بشکنه.
-« پدر... »

اودین عصاش رو محکم به زمین کوبید و صدای ثور تو گلو خفه شد. با چشم سالمش نگاهی به هایمدال انداخت و دستور داد سربازها هرچه سریعتر به شفا‌خانه قصر ببرنش.

سیف و فاندرال و ولستاگ هم به سرعت همراه با سربازها خارج شدن و به نوعی از زیر تیغ تیز اودین فرار کردن. وضعیت موجود، خاطرات بدی رو یاد لوکی می‌انداخت.

نگاه اودین چند لحظه روی دست زخمی ثور متوقف شد و بعد چشم‌هاشو بست با انگشت‌هاش تیغه بینیشو فشار داد.
ثور اروم بهش نزدیک شد و با آرامش گفت:« پدر، باید باهاتون حرف بزنم.»

اودین همچنان که شقیقه‌هاش رو ماساژ می‌داد یادآوری کرد:« من تأکید کردم که نباید تو این مسئله دخالت کنی.»

-« چطور میتونستم نسبت به شورش یک نژاد، دزدیدن مهمترین سلاح آزگارد و مرگ دوستم بی‌تفاوت باشم؟ شما وظیفه حفظ تعادل و صلح تو نه قلمرو رو به من سپردید. »

ولی این یکی نه! »

لب‌های ثور به هم دوخته شد.

-« چرا؟! »
این سوالی بود که ناخواسته از بین لبای لوکی فرار کرد.
پدر همگان که انگار حضور لوکی رو فراموش کرده بود بهش خیره شد و براندازش کرد. لوکی از اودین وحشت نداشت، اما نگاه خیره اون مرد میتونست هر لحظه تاریکترین وجه وجودیش رو پیش چشماش بکشونه و بهش یادآوری کنه تو هرگز کامل نیستی.
نگاهش رو به زمین دوخت و با دستش به سرباز کنارش اشاره کرد.
-« لطفاً زندانی رو به سلولش برگـ...»

The false citadel [ ارگ دروغین ]Where stories live. Discover now