part 15

203 41 5
                                    

صدای خشمگین آذرخش تو فضا طنین انداز شد و رعب و وحشت بیشتری به جون مرد لاغر اندام انداخت.
لنگان لنگان پای چوبیش رو روی زمین کشید و سمت طاقچه رفت و بعد از انداختن ابزار و معجون‌های مهم تو کیف چرمی کهنه‌اش، خنجری برنز رو برداشت و لای کمربندش پنهان کرد.

صدای سرفه‌های دردناکش لحظه ای قطع نمی‌شد. با قدم هایی لرزون سمت پنجره‌‌ رفت و نفسش با دیدن قامت‌های بلندی که از بین فضای مه آلود، سمت کلبه زهوار در رفته‌اش می‌اومدن حبس شد.

شنلش رو روی همون لباس‌های مندرس و کثیف پوشید و سمت در پشتی کلبه دوید و به اولین راه فرارش یعنی پنهان شدن اطراف مرداب فکر کرد.
اما به محض باز کردن در سربازی که سعی در وارد شدن داشت با عجله حمله کرد و مرد با شدت دستش رو تکون داد و سرباز با حاله ای از انرژی به عقب پرت شد.

با هربار استفاده از قدرتش توانش تحلیل می‌رفت و حالا دیگه تقریبا چشماش اطراف رو تار می‌دیدن.
به امید پشت سر گذاشتن مرگ با تمام نیروی باقی مونده‌اش سمت مرداب راه افتاد اما درست بعد از چند قدم، نور شمشیر صیقل خورده‌ی مبارز چشمهاش رو زد، نتونست تعادلش رو روی پای چوبیش حفظ کنه و زمین افتاد.

فاندرال شمشیر رو دقیقا زیر گلوش نگه داشت و از بین فک به هم فشرده اش غرید:«یه حرکت اضافه کافیه تا خون کثیفتو بریزم حیوون... »

مرد به تخته سنگ بزرگ پشتش تکیه زد و درتلاش برای مخفی کردن لرزش بدنش، با نیشخندی که دندون‌های زرد و پوسیده اش رو به نمایش می‌گذاشت گفت:« تو... سگ پاسبان آزگارد! قبل از تحویل دادنم به اربابت من رو نمی‌کشی.»

نگاه فاندرال سرشار از نفرت شد و درحالی که شمشیرش رو بالا می‌برد فریاد زد:« هرزه‌ی احمـ...»

-«فاندرال!»

نعره‌ی آذرخش و پشتبندش مردی که با ابهت روی زمین فرود اومد فاندرال رو از حرکت نسنجیده‌اش منصرف کرد.
ثور پتکش رو بین دستهاش جا به جا کرد و نزدیک شد. بالای سر مرد ایستاد و جدی زمزمه کرد:« بلاخره...»

مرد کلاه شنلش رو انداخت و با صدای نازکش خندید.
-« خیلی دیر کردی خدای آذرخش! »

ثور میولنیر رو زیر چونه الف گذاشت، سرش رو بالا آورد و به اجزای چهره‌اش نگاه کرد. لبخند منزجر کننده‌اش، آکنه‌ها و تاول‌های اطراف چشمهاش و پوست رنگ پریده و کبودش خبر از کم شدن توان و قدرتش می‌داد.
اما الف سیاه با وقاحت ادامه داد:« ماه هاست از دزدیده شدن اون کتاب میگذره و تو تازه به اینجا رسیدی! دیگه داشتم فکر میکردم این مسئله اونقدرا هم واسه کسی مهم نبوده. »

ثور اهمیتی به حرف‌ها و طعنه های بی ارزشش نمی‌داد. در حال حاضر فقط یک چیز مهم بود.
-« کتاب رو به کی دادی؟ میدونم پیش خودت نگهش نداشتی... کی کمکت کرد وارد واناهایم بشی؟ »

The false citadel [ ارگ دروغین ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora