با قدمهای سریع و بی صدا، در حالی که سعی میکردن با نگهبانای کمتری روبه رو بشن از طریق راههای مخفی قصر بسرعت به سمت خروجی میرفتن.
آسمون تاریک بود. باید قبل از روشن شدن هوا از شهر خارج میشدن تا زودتر دروازه مخفی رو پیدا کنن.ثور نفس نفس زنان درحالی که قدم های بلندی برمیداشت، میولنیر رو تو دستش چرخوند و گفت:« اینکه هایمدال اینجا نیست تا ما رو ببینه و نقشمون لو بره خیلی خوبه.»
لوکی با شنیدن واقعیت احمقانهای که بهش اشاره کرده بود، چشم هاش رو چرخوند و یادآوری کرد:« ما الان، دقیقا داریم برای نجات هایمدال جونمون رو به خطر میاندازیم.»تقریباً به خروجی قصر رسیده بودن. سیف، فاندرال و ولستاگ اونطرف دروازه، همراه با اسب های اضافی انتظارشون رو میکشیدن.
ثور لحظهای ایستاد و لوکی با دیدنش مکث کرد و پرسید:« چی شده؟»
میون جیبهای لباسش دنبال چیزی گشت و گفت:« یه لحظه صبر کن، داشت یادم می رفت. اها...!»شئ رو میون دست مشت شده اش نگه داشته بود و با دست دیگهاش مچ لوکی رو گرفت و ادامه داد:« این واسه توئه...»
لوکی اول سعی کرد دستش رو بیرون بکشه اما، انگشتای ثور محکم دور مچش حلقه شده بود و بهش اجازه حرکت نمیداد. محافظ دستش رو باز کرد و مچ بند سبز رنگش رو کنار زد و لوکی با تعجب به رینگ بزرگ و النگو مانندی که دور دست اش بست خیره شد.-« این دیگه چیه؟»
ثور یک قدم عقب رفت و با پوزخندی تماشاش کرد. رینگ دور دست لوکی شروع به درخشیدن کرد و یکدفعه طوری که انگار قصد بلعیدن دست لوکی رو داشته باشه، دور مچش تنگ شد. "آخی" از میون لبهاش خارج شد و به دستبند چنگ انداخت و سعی کرد اون رو باز کنه، اما کاملا به پوستاش چسبیده بود و حتی یکذره هم حرکت نمی کرد. با اخم به ثور نگاه کرد.
ثور همچنان با پوزخند تماشاش می کرد و در حالی که از کنار لوکی میگذشت گفت:« چیزی نیست... فقط واسه اینه که نتونی از حقه های جادوییت استفاده کنی. محض اطمینان!...»
لوکی بهت زده نگاهش بین ثور و دستبند چرخید. لبش رو با حرص گاز گرفت و درحالی که به سمتش میرفت گفت:« حداقل خنجرهامو برگردون! »
***
مدتی بعد، پنج سوار اسبهای تنومندشون رو تو دل جاده تاریک، به سمت مقصد نامعلوم می تازوندن.
لوکی جلوتر از بقیه راه رو نشون می داد و ثور تمام مدت حواسش رو به اون داده بود و لحظه به لحظه زیر نظرش داشت.
نگاههای سنگینش رو حس می کرد اما، دلیلی هم برای گلایه نداشت! هردو به خوبی ماجرای درگیری تو میدگارد رو به خاطر داشتن و بعد از اون...
لوکی زمان زیادی رو برای فکر کردن به گذشتهاش گذرونده بود. برای درک بهتر خودش و کنار اومدن با دروغ های زندگیش.نگاهی به آسمون انداخت.
چند ساعتی تا طلوع خورشید مونده بود و می دونست که باید قبل از روشن شدن هوا و رو به رو شدن با جاسوسای اودین از دروازه عبور کنن.
CZYTASZ
The false citadel [ ارگ دروغین ]
Fanfictionوجب به وجب این کاخ از دروغ و توهم ساخته شده! مشامت که پر میشه از بوی جاه طلبی و فریب، اونوقته که دیگه چیزی از عشق و احترام نمیمونه. من تمام تلاشم رو کردم. پل هارو سوزوندم و دور قلبم نوار قرمز کشیدم اما... این تو بودی که تصمیم گرفتی قطره قطره قلبم ر...