با حس زمین سفت و ریگهای زیر سرش، چشمهاشو به آرومی باز کرد.
فضای تاریک، بوی نم و خاک...
چشماش دنبال یه نشونه آشنا اطراف رو گشت.
کف سرد و سخت یه قلعه متروک و ناآشنا دراز کشیده بود. آخرین چیزایی که به یاد میاورد جشن پیروزی آزگارد بود و بعد...
لوکی اطمینان داشت که بعد از جشن، کاملا هوشیار به اتاقش برگشته.خواب آلود و گیج از جاش بلند شد و سمت نور ضعیفی که از انتهای سالن میاومد رفت و با احتیاط به دیواره نمناک و بتنی تکیه داد.
صدای چک چک قطرات آب سکوت رو میشکست و پشتبندش زمزمه های لالایی مانندی تو فضا اکو شد.
چرخ نخریسی بزرگی درست وسط تالار قرار داشت و سایه های شبح مانندی اطراف اون میگشتن. سه سایه بلند و سیاه با چهره های محو و زنانه...
چند بار پشت سرهم پلک زد تا مطمئن بشه چشماش درست میبینن. زن ها اطراف دوک میچرخیدن و سر هر تافته رو با گره های ریز به هم وصل میکردن.
فقط یه واژه از ذهن لوکی گذشت؛ خواهران سرنوشت!زیر لب زمزمه کرد:« بازم دارم خواب میبینم؟»
دست ظریفی روی شونهاش نشست و زمزمه آرومی رو کنار گوشش شنید.
-« ولی خواب ها بخشی از واقعیت زندگی هستن، شاهزاده جوان.»لوکی از جا پرید. اون زن تا چند لحظه پیش روبه روش نشسته بود و حالا پشت سرش، درحال پیچوندن یه کلاف به دور قرقرهای زنگ زده و فلزی بود.
خواهر دیگهای که مسنتر و میانسال بنظر میرسید، رشته نخی رو با قیچی قطع کرد و سمت لوکی برگشت.
-«جلوتر بیا، فرزند نفرین شده یوتنهایم...»ابروهای لوکی با شنیدن جمله ناخوشایند زن در هم گره شد. چند قدم جلو رفت و جدی پرسید:« من چطور اومدم اینجا؟ »
خواهر جوونی که کنار لوکی بود جواب داد:« اینجایی چون ما خواستیم»
نیم نگاهی به اطرافش انداخت. قصر نورنهایم دست کمی از خرابههای یه کاخ جنگ زده نداشت. سقف مرتفع و ترک خورده تالار چکه میکرد و پنجره های بلندش با پرده های کلفت و رنگ و رو رفته پوشونده شده بودن.
-« و چرا خواستین بیام؟»
-« چون نخهای تقدیرت به هم گره خورده»
لوکی دوباره به زن نگاه کرد و متوجه شد اون به شکل ترسناکی به عمق چشماش خیره شده.
« تــو... اونها رو به هم گره زدی!»
چینی به پیشونیاش انداخت و پرسید:« خب این یعنی چی؟ منو آوردین اینجا واستون معما حل کنم؟»
صدای بلند ضربه قیچی، توجهشو به سمت خواهر بزرگتر جلب کرد. زن میانسال با تندی گفت:« تو میدونی ما راجب چی صحبت میکنیم، عواطف و احساسات تو از ما پوشیده نیست.»
بلند صحبت میکرد و رگههای خشم تو صداش کاملا مشخص بود.
-« حتی اگه افکارت رو از تمام نه قلمرو پنهان کنی باز هم ما میدونیم چه حسی نسبت به "اون" داری!!»
YOU ARE READING
The false citadel [ ارگ دروغین ]
Fanfictionوجب به وجب این کاخ از دروغ و توهم ساخته شده! مشامت که پر میشه از بوی جاه طلبی و فریب، اونوقته که دیگه چیزی از عشق و احترام نمیمونه. من تمام تلاشم رو کردم. پل هارو سوزوندم و دور قلبم نوار قرمز کشیدم اما... این تو بودی که تصمیم گرفتی قطره قطره قلبم ر...