-« لوکی... لوکی...»
چشماش رو باز کرد و نگاهی به دور و برش انداخت. ثور روبهروش نشسته بود و آروم صداش میکرد.
-« پاشو، هوا روشن شده.»
نشست و دستی میون موهای مشکیش کشید و مرتبشون کرد. سیف و فاندرال با چهره های خیس از عرق، روی تخته سنگ بزرگی نشسته بودن و با هرچیزی که دم دستشون بود خودشون رو باد میزدند.
سمت دیگه ولستاگ دستش رو داخل کیسه پارچهای خوراکیهاش کرده بود و از داخلش چند تیکه نون و سیب بیرون آورد و بین دوستاش تقسیم کرد.
ثور سیبی رو گرفت و سمت لوکی پرت کرد.
-« بیا... یهچیزی بخور.»لوکی خوابآلود سیب رو میون هوا قاپید و سمت بینیاش برد. نفس عمیقی کشید و عطرش رو درون ریههاش فرستاد. بوی شیرین و تازهاش حسابی خواب از سرش پروند.
سیف هم تیکهای نون برداشت و پرسید:« خب، نقشه چیه؟»
فاندرال توضیح داد:« باید ورودی غار رو پیدا کنیم. قلعه گرودور تقریباً وسط قلمروئه و تموم غارهای گاندرشالم تهشون به اونجا ختم میشه. پس با اولین تونل هم میتونیم بهش برسیم.»ولستاگ که با حالت مضحکی در حال بافتن ریش بلندش بود گفت:« ولی هوا وحشتناک گرمه، من که به گرما حساس نیستم اما... این دیگه بیشتر از توان منه.»
لوکی توضیح داد:« خب چون ترول ها از گرما زاده شدن.»
نگاه بقیه سمت اون برگشت و لوکی علیرغم میلاش ادامه داد:« سرزمین ترول ها درست نقطه مقابل یوتنهایمه. هرچقدر که بدن فراست جاینتها از سرما و یخبندان خالص انرژی میگیره، ترولها هم به همون اندازه از حرارت و دمای بالا تغذیه میکنن. این موضوع مارو در برابر همدیگه خنثی می کنه.»
این اولین باری بود که لوکی بعد از فهمیدن اصالتش، جلوی دوستهای ثور، انقدر صریح راجعبه نژاد و ریشهاش نظر میداد.
فاندرال با دهن پُر پرسید:« یعنی اینجا... انرژیت کم نمیشه؟»
-« شاید اگه زیاد اینجا بمونم تاثیر بذاره... ولی فعلا اذیتم نمیکنه.»ثور میولنیر رو از زمین برداشت و تو دستش چرخوند.
-« این هوا قطعا رو انرژی هممون تاثیر میذاره، باید زودتر راه بیافتیم.»
و به لوکی چشم دوخت. لوکی گاز بزرگی به سیباش زد و به ثور نگاه کرد. چند ثانیه نگاهشون به هم گره خورد، اما بعد لوکی سرش رو برگردوند و بیاعتنا به نقطهای نامعلوم خیره شد.***
میون راههای پیچ در پیچ کوهستان می چرخیدن و به دنبال ورودی غار می گشتن. بافت طبیعی قلمرو زیرین اصلا شبیه به آزگارد نبود. جدای از شرجی بودن هوا، خاک کوهستان سخت تر و سرخ تر بود و پوشش گیاهی کمتری داشت.
نگاهی به همراهانش انداخت. ثور جلوتر راه می رفت و پتکش رو به شونهاش تکیه داده بود. سیف و فاندرال در دو طرف همراهیش می کردن و ولستاگ کمی عقبتر کنار لوکی قدم برمیداشت.
لوکی دقیقا یادش نمی اومد اشنایی برادرش با اونها از چه زمانی شروع شده. مبارزان آزگارد از زمانی که لوکی تازه به بلوغ رسیده بود جایی کنج خاطراتش بودن. اما یه چیز رو راجب همشون خیلی خوب میدونست؛ از تک تکشون متنفر بود!
اینکه انقدر خودشون رو به ثور نزدیک می دونستن و دائم اطرافش پرسه میزدن، حالش رو بهم میزد.
CZYTASZ
The false citadel [ ارگ دروغین ]
Fanfictionوجب به وجب این کاخ از دروغ و توهم ساخته شده! مشامت که پر میشه از بوی جاه طلبی و فریب، اونوقته که دیگه چیزی از عشق و احترام نمیمونه. من تمام تلاشم رو کردم. پل هارو سوزوندم و دور قلبم نوار قرمز کشیدم اما... این تو بودی که تصمیم گرفتی قطره قطره قلبم ر...