part 8

205 44 20
                                    

لبه حوض نشست و دستای کوچولوشو داخل آب فرو برد و موج های ارومی رو ساخت.
ماهی‌های طلایی این سمت و اون سمت میرفتن و کم‌کم دور دست لوکی جمع شدن و شروع به میک زدن پوستش کردن.
لبخند پهنی زد و با ذوقی کودکانه گفت:« ثور بیا اینجا رو ببین...»

ثور چوب دستی بلندش رو زمین انداخت و دست از شمشیر بازی با ارواح خیالیش کشید.
کنار لوکی نشست و با دیدن ماهی های دور دستش چشمهاش برق زد.
-« وای چقدر باحاله! »

لوکی ریز خندید:« قلقلکم میدن...»

-« منم می خوام امتحان کنم »

با شدت دستش رو داخل حوض برد و ماهی ها به هر سمت فرار کردن.

-«عه... ترسوندیشون...»

-« خب چیکار کنم؟ نمی خواستم فراریشون بدم »

لوکی اخم کرد و به حالت قهر دست به سینه پشت به ثور نشست.
ثور ضربه آرومی به شونه برادرش زد و گفت:« خیلی خب، حالا چرا قهر می‌کنی؟ ببخشید... »

اما لوکی برنگشت، چیزی هم نگفت. ثور همیشه بازی‌هاشو خراب می‌کرد.

ثور لبخند شیطونی زد و برای آشتی زیر لب گفت:« لوکی میدونی به ماهی طلایی ‌ای که فقیر شده چی میگن؟»

لوکی همچنان سکوت کرد. ثور با یه پرش کوتاه روبه‌‌روش ایستاد و مثل یه ماهی لباشو غنچه کرد.
-« میگن ماهی برنزی »

با دیدن شکلک مضحک ثور و چشمای چپ شده‌اش اخمای لوکی باز شد و پقی زیر خنده زد.

-« جوکت خیلی بی مزه بود»

-« ولی خندیدی! »

و دوباره لپ هاشو جمع کرد و شکلک ماهی درآورد. لوکی با شوقِ توی چشماش، اجزای صورتشو برسی کرد و لباشو مثل ثور به شکل غنچه در آورد.
ثور با اطمینان از اینکه لوکی باهاش آشتی کرده خندید و روی حوض خم شد.
-« نگاشون کن چجوری همدیگه رو دنبال میکنن! »

لوکی به آب روشن و ماهی هایی که دسته‌ای دنبال یکدیگه عرض حوض رو طی میکردن نگاه کرد.

ثور گفت:« اون دوتای اون گوشه رو ببین »

کنج دیواره های مرمری حوض، کمی دورتر از باقی دسته ماهی ها دو تا ماهی کنار هم شنا میکردن. یکی از اونها کمی کوچیک تر بود و پولک های کدر و رنگ و رو رفته ای داشت اما با سرعت و چابکی شنا می‌کرد و از دست ماهی بزرگتر فرار می‌کرد.

ثور زمزمه کرد:« بزرگه خیلی خوب هواشو داره، نگاه کن چجوری حواسش بهش هست و دنبالش می‌کنه.»

لوکی با لبخند سرش رو بالا آورد و به ثور نگاه کرد.
ولی دیگه خبری از اون داداش کوچولوی شیطون نبود و به جاش مرد تنومندی ایستاده بود که بخشی از موهای طلایی و بلندشو بافته بود و با نگاه نافذش به لوکی خیره شده بود.

The false citadel [ ارگ دروغین ]Where stories live. Discover now